سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

مجلس سوم

سابقه ی یک چیز را تو خوب می دانی ، چرا که از سویی برمی گردد به جد پدری ات - عروة بن مسعود ثقفی - که شبیه ترین مردم به عیسی بن مریم بود و از سادات اربعه ی صدر اسلام. و از سوی دیگر به مادرت - میمونه - دختر ابی سفیان و مادربزرگت - دختر ابی العاص بین امیه - و آن اینکه دشمن به علی اکبرت ، به پاره ی جگرت ، طمع بسیار داشت.
یک سوی ماجرا خودِ علی اکبر بود که فی نفسه طمع برانگیر بود. جلال و جبروتش ، جمال و وجاهتش ، استواری و صصلابتش ، خلق و خوی محمدی اش و همه ی صفات بی نظیرش. و سوی دیگر ماجرا که راه را برای این طمع باز می کرد و جرات و بهانه ی بیان این طمع می شد، همین نسب مادری بود؛ اتصال خونی تو به بنی امیه و قبیله ی ثقیف.
پیشینه ی این قصه را تو می دانی ، آنچه نمی دانی روایت کربلای این قصه است. معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرس و جویش از اطرافیان که شایسته ترین فرد برای خلافت کیست؟
اطرافیان همه گفتند:« تو ای معاویه !» اما کلام معاویه را به یاد داری که همان زمان میان افواه افتاد؟
گفته بود:« سزاوارتر برای خلافت ، علی اکبر حسین است ، که جدش رسول خداست ، شجاعت از بنی هاشم دارم و سخاوت از بنی امیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»
من که این قصه یادم بود، وقتی دشمن در کربلا برای علی اکبر امان آورد ، زیاد تعجب نکردم. دشمن گگمان می برد که دو نفر را اگر از سپاه امام جدا کند، کمر امام می شکند، یکی عباس بن علی و دیگر علی بن الحسن .
سپاه امام ، همه گوهر بودند ، همه عزیز بودند، همه نور چشم خداوند بودند ، اما گمان دشمن این بود که امام با این دو بال است که پرواز می کند و جولان می دهد. و به این هر دو بال ، پیشنهاد امان نامه کرد. خواست این دو بال را پیش از وقوع جنگ از امام جدا کند و امام را بی بال در زمین کربلا...
و چه گمان باطلی ! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد . یک عمر جانش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن ، نسب « ام البنین» را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله ی بنی کلاب ، خودش را به ماه بنی هاشم برساند. پیشنهاد امام به علی اکبرت نیز، اگر نه بیشتر، به همین اندازه ابلهانه بود.
کورخوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا می زد.
قلب را از سینه جدا ساختن ، چشم و بینایی را دو تا دیدن ، و نور را از خورشید، مجزا تلقی کردن چقدر احماقه است!
علی ِ تو همام دمِ اول ، شمشیر یاس را بر سینه شان فرو نشاند و فریاد : « من نسب به پیامبر می برم . آنچه افتخار من است ، قرابت رسول الله است . باقی همه هیچ.»
شب عاشورا هم که امام ، اصحاب را رخصت رفتن فرمود و بیعتش را برداشت ، اول کسان که بر ماندن خویش پای فشردند و بیعت خویش را تجدید و تشدید کردند ، همین دو بزرگوار بودند.
هر لحظه اخبار تازه ای از خیانت کوفیان می رسید: قتل مسلم و هانی ، طرفداری مردم از حکومت یزید، کسیل انبوه لشگریان به کربلا ، حضور چشمگیر بیعت کنندگان و نامه نگاران در سپاه دشمن و ... آنها که در سپاه امام آنچنان که باید و شاید خودی نبودند، دلهایشان از این اخبار می لرزید.
امام فرمود: « اینها طالب من اند. بقیه جانتان را بردارید و در سیاهی شب بگریزید. من راضی ام از شما و بیعتم را از دوشتان بر می دارم.»
از آن عده ی ناچیز ، انبوهی سر خویش گرفتند و جان به سیاهی شب سپردند و گوهران منتخب ماندند.
عباس و علی برخاستند ، بر امام خویش سلام گفتند و این مضمون را به دامان محبوب ریختند :« جهان بی حضور تو خالی است ، زندگی بدون تو بی معناست . دنیا پس از تو نباشد.»
راستی ، یک چیز دیگر را تو نمی دانی و شاید هیچ کس دیگر هم ... اما ... سیل گریه های تو راه سخن را می بندد . این را فردا به تو خواهم گفت....

عاشورا


[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 1:55 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس دوم

دیشب چگونه به خواب رفتم؟ چه گفتم؟ تا کجا گفتم؟ هیچ نفهمیدم . نیمه های شب از صدای گریه ی تو بیدار شدم. آرام آرام تن خسته ام را به کنار پنجره رساندم . دیدم که بر سجاده نشسته ای و اشک مثل باران از شیار گونه هایت می گذرد و از حاشیه ی مقنعه ات فرو می ریزد. نمی فهمیدم که با خود و با خدا چه می گویی. همین قدر می دیدم که هراز گاه صیهه ای می کشی و برکناره ی سجاده فرو می افتی و باز بر می خیزی و نرم نرم اشک می ریزی تا دوباره صاعقه ی صیهه ای بیهوشت کند و باز و باز....
و من تا صبح در کنار این پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم . از گریه ِ شبانه ی تو به یاد گریه های شبانه ی حسین افتادم در فراق پیامبر. و یاد ولادت آن عزیز-علی اکبر- را در دلم زنده کردم.
حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بیتاب تر بود. او اگر چه آن زمان کودک بود، اما این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت. آن قدر بغض کرد، آن قدر لب برچید ، آن قدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد و اگر کفر نبود می گفتم که خدا هم بی تاب شد از این همه بی تابی. آن قدر که محمدی کهتر، پیامبری دیگر، شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوخته اش بدان التیام بیابد.
یادت هست وقتی علی اکبر به دنیا آمد ، چند نفر با دیدنش بی اختیار تو را آمنه صدا زدند و علی محمد؟!
عجیب بود این شباهت. آن قدر که من به محض تولد او ، بوی پیامبر را در فضای حیاط استشمام کردم.
عجیب بود این شباهت. آن قدر که من به محض تولد او ، بوی پیامبر را در فضای حیاط استشمام کردم. یادت هست آن بی قراری های مرا؟ آن شیهه های بی وقتم را؛ آن سُم زمین کوبیدنهایم را؟ آن قدر که اهل خانه را به عجز آوردم و تا نوزاد را نشانم ندادند،آرام نگرفتم؟
محمد بود! به واقع محمد بود! هیچ کس محمد را در آن سن و سال که من دیده بودم ندیده بود. پنج سالگی پیامبر را کدامیک از اهل خانه دیده بودند؟ و این کودک پریچهره مو نمی زد با آن محمد ماهرو.
من با او بودم در کوچه و خیابانهای مدینه، که وقتی می گذشت همه انگشت حیرت به دندان می گزیدند و ظهور دوباره پیامبر را به حیرت می نگریستند.
در کربلا هم همین شد. یادم نمی رود. آرام باش تا بگویم:
اول ، تا مدتی هیچ کس او را نمی شناخت. نقاب به صورت انداخته ، عمامه ی سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود. گیسوان سیاهش را به دو نیم کرده ، نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته ؛ بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. پاهایش را بر دو پهلوی من می فشرد و با جلال و جبروت ، میدان را در زیر پایش به لرزه در می آورد و دلهای دشمنان را میان زمین و آسمان معلق نگاه می داشت. نفس ها در سینه ها حبس شده بود و همه ی چشمها نگران این سوار بود. انگار سر و گردن سپاه دشمن همه به ریسمانی بسته بود در دستهای او که با گردش او سرها و گردنها نیز می چرخید و دور شمسی او را دنبال می کرد.
گهگاه در این تعقیب نگاه می دیدم که سرهای پیشتر می آید و نگاهها حیران تر می شود. این همان لحظه بود که باد ، نقاب را از صورت او کنار می زد و بخشی از شمایل او را عیان می کرد.
خیال کن ماهی در آسمان که ابر و باد با چهره ی او نه ، که با نگاه مردم بازی می کنند. همین که چشمها می خواهند جرعه ای از روشنای او را بنوشند ، ابر و باد ، دست به دست هم می دهند و چشمه ی نور را می پوشانند. ابر اما ناگهان کنار رفت ، نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که :« والله این رسول الله است ! این پیامبر خاتم است! این نبی اکرم است!»
هول در دل « ابن سعد » افتاد . او سوار را خوب می شناخت، اما با گمان مردم چه باید می کرد؟! این انفعال و اضمحلال که در سپاه او افتاده بود ، عنان را از دستش می ربود و کار به فرجام نمی رسید.
فریاد زد که :« اینجا کجا و پیامبر؟! عقلتان کجا رفته مردم!؟»
یکی با صدای لرزان و ملتهب گفت:« پس کیست آنکه در میدان ظهور کرده است؟! من پیامبر را به چشم دیده ام. هم اوست بر قله ی شباب و جوانی !»
و دیگری قاطعانه فریاد زد:« کور شوم اگر این همان محمد نباشد که من با همین دو چشم دیده ام.»
و سومی شمشیر از نیام کشید:« کشانده ای ما را به جنگ با پیامبر؟!»
و ما همچنان چرخ می زدیم و من سُمهایم را محکمتر از همیشه بر خاک می کوفتم و انگار می کردم که دلهای دشمن را در زیر پا گرفته ام.
صدای ابن سعد به تحقیر و استهزا یاران خویش بلند شد:
- دست بردارید از این گمانهای باطل ! بیدار شوید از این خواب وهم! این که پیش روی شماست ، علی اکبر است. همان کسی است که برای قتل او جایزه های کلان ، معین شده است.
این کلام اگر چه پرده از واقعیت برداشت ، اما باز هم کسی پا پیش نگذاشت.

امشب که من این قدر قبراق و مشتاقم برای سخن گفتن، تو تا بدین حد ، زرد و نزار و از حال رفته ای. جای اشک بر روی گونه هایت تاول زده است و ساحل مژگانت از دریای اشک شوره بسته است.
کاش این پلکهای ملتهبت ، این قدر خسته بر هم نمی نشست و اندام تکیده ات پشت به دیوار نمی داد و تارهای سپیدمو بر پیشانه ات نمی لغزید.
اما نه ، بخواب. خواب برای این روی خسته و این چشمهای به گودی نشسته ، غنیمت است . بخواب! فردا هم روز خداست...

عاشورا



[ یکشنبه 91/8/28 ] [ 5:34 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس اول


انگار چنین مقدر شده است که من هر روز مقابل تو بنشینم و بخشی از آن حکایت جانسوز را برای خودم تداعی و برای تو روایت کنم . تدبیر من از ابتدا این بود، اما اگر تقدیر خداوند همراهی نمی کرد به یفین چنین چیزی ممکن نمی شد.
جراحت ، جای جای بدنم را شکافته بود و خون از تمامی جوارحم فرو می چکید. من دوام آوردنی نبودم . من زنده ماندنی نبودم . و اگر نبود تقدیر چشمگیر خداوند، من بازگشتنی و به اینجا رسیدنی نبودم.
در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه می کردم ، می گفتم انگار من مانده ام که روایت کنم تو را! و همچنان بر این گمانم که این است رمز ماندن من در پی آن توفان آشوب و فتنه و بلا.
بنشین لیلا ! این طور با چشم های غم گرفته و اشکبار ، به من خیره نشو. من آتش این دل سوخته را؛ این نگاه غمزده را بیش از این تحمل نمی توانم کرد. هر چند تو هر روز بر زخمهای من مرهمی تازه گذاشتی و من هر روز بر جکر دندان گزیده ی تو جراحت تازه ای نشاندم ، اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟! این سیل اشک آتش گون از زیر پایش جاری شود و ایستاده بماند؟! بیا لیلا ! بیا و تاب بیاور و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم. مانده ام فقط برای نهادن این بار؛ ادای دِین ؛ انجام فریضه . و کدام بار، سنگین تر از خبر شهادت سوار؟! و کدام دِین ، شکننده تر از بیان ان ماجرا خونبار؟! و کدام فریضه ، سخت تر از خوانده مرثیه ی یک دلاور برای مادر؟! این است که عمر من هم با انجام این فریضه به سرانجام خواهد رسید.
زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است. مَثلی است در میان ما اسبها که شنیدنی است . اگر اسبی ، عمری طولانی تر از حد معمول کند، می گویند:«انگار مرکب پیامبر بوده است!»
همچنانکه آدمها ، آب حیات را منشاء جاودانه شدن عمر تلقی می کنند، اسبها هم مرکب و مرکوب پیامبر شدن را باعث عمر جاودانه می شمرند. از هر اسبی بپرسی عمر جاودانه چگونه حاصل می شود؟ می گوید:« نمی شود.» و اگر سماجت کنی ، می گوید:«مگر پیامبر از اسبی سواری گرفته باشد وگرنه ...»
و این یعنی یک چیز غیرممکن. چرا که پیامبر مگر چند سال است که ظهور کرده اما این مثل تا آنجا که اسبها یادشان می آید در میانشان رایج بوده . و چه اسبها که در طول تاریخ آمده اند با این آرزو زندگی کرده اند و آن را با خود به گور برده اند.
اما همین آرزوی محال، وقتی که بوی حضور پیامبر در شامه ی جهان پیچید ، رنگ دیگری به خود گرفت. پدرم « اَیَزدَب» و پدرش « قابل » هر دو گمان بردند که به این آرزو دست خواهند یافت . چرا که گفته شده بود اسبی از نسل ما که سبمان به « تندباد» می رسد. به این توفیق دست خواهد یافت . اما من شایسته ی این مقام شدم و چه ذوقی کردم وقتی این خبر را شنیدم.
وقتی « سیف بن زی یَزَن» مرا به محمد(ص) پنج ساله پیشکش کرد و او بر من نشست ، من از شدت شعف ، دستهایم را به هوا بلند کردم ،آنچنانکه عموها پیامبر همه نگران شدند و به سوی ما دویدند ، اما من که سوار محبوبم را زمین نمی زدم و او هم چه خوب این را می دانست. برای عموهای خود دست تکان داد و گفت:« نگران نباشید! این اسب از حضور من به وجد آمده است. عقاب فهیم تر از آن است که سوارش را زمین بزند.»
اگر او محمد نبود چه می دانست که اسم من « عقاب» است . سیف که نام مرا به هنگام هدیه کردن ، نیاورده بود.
باور نمی کنی که همه چیز حتی آرزوی عمر جاودانه ، در آن لحظه فراموشم شده بود. عمر جاودانه برای چه؟ پیش از آن اگر عمر جاودانه از آن من می بود ، همه را فدای یک لحظه سوارکاری پیامبر می کردم ، اما خدا هم پیامبر را داده بود و هم عمر طویل را. و پس از آن از برکت پیامبر، نعمت پشتِ نعمت و توفیق از پی توفیق/ پس از پیامبر ، مرکب علی شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسین. امام که ذوالجناح را داشت ، مرا به علی اکبر سپرد؛ یعنی دوباهر پیامبر! چرا که شبیه ترین مردم به پیامبر علی اکبر بود.
و من شاید تنها اسبی باشم که راز این عمر طولانی را دریافته است. در تمام این صد و ده سال که من مرکب این کواکب بوده ام ، زمان بر من نمی گذشت که عمر ، سپری کرده باشم. تمام این صد و ده سال انگار یک رویای شیرین بود که با دشنه ی عاشورا به پایان رسید. و من که در همه ی آن صد و ده سال، هیچ عمر نکردم ، در این چند صباح پس از عاشورا، عمر همه ی اسبهای تاریخ را بر دوش می کشم.
این است که خسته ام لیلا! خیلی خسته ام و فکر می کنم که مرگ تنها مرهم این همه خستگی باشد.

 

عاشورا


[ جمعه 91/8/26 ] [ 2:25 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

پدر عشق و پسر-سید مهدی شجاعی

«چه خوب شد که نبودی لیلا!

 

گاهی احساس می‌کنم که رابطه حسین (ع) با علی اکبر (ع) فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. می‌مانم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین (ع) است یا علی اکبر (ع)؟ اگر مراد حسین (ع) است که هست، پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر (ع)، به راه رفتن او، به کردار او و حتی لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب علی اکبر (ع) است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین (ع) چگونه است؟

و... اما حسین (ع)، نزدیک‌ترین، محبوب‌ترین و دوست داشتنی‌ترین هدیه را برای معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبتر‌هایش را اول فدای معشوق کند و شاید این کلام علی اکبر (ع) دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفه عین.» «پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیاورد. چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
چه خوب شد که نبودی لیلا!
کدام جان می‌توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو می‌خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدم‌هایش را به اشک چشم بشویی؟

یادت هست لیلا! یکی از این شب‌ها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود. «به دیگران می‌گفت دل بکنید و ر‌هایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمی‌شود. و این بود که نمی‌شد. و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند.

امام برای التیام خاطر علی اکبر (ع)، جمله‌ای گفت. جمله‌ای که علی اکبر (ع) را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:» به زودی من نیز به شما می‌پیوندم. «آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمی‌شد، کار به انجام نمی‌رسید. شهادت سامان نمی‌گرفت. و آن بوسه وداع بود... هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمی‌نهادند.

نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لب‌ها و گونه‌ها. تلفیق نگاه‌ها و تار شدن چشم‌ها. و... عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی اکبر (ع) را در میان لبهای خود گرفت. زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمی‌آمد و هیچ نسیمی نمی‌وزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمی‌گرفت. من از هوش رفتم به خلسه‌ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد...
آرام باش لیلا!»


[ جمعه 91/8/26 ] [ 1:46 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
<< مطالب جدیدتر           

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 120644