سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

مجلس دوم

دیشب چگونه به خواب رفتم؟ چه گفتم؟ تا کجا گفتم؟ هیچ نفهمیدم . نیمه های شب از صدای گریه ی تو بیدار شدم. آرام آرام تن خسته ام را به کنار پنجره رساندم . دیدم که بر سجاده نشسته ای و اشک مثل باران از شیار گونه هایت می گذرد و از حاشیه ی مقنعه ات فرو می ریزد. نمی فهمیدم که با خود و با خدا چه می گویی. همین قدر می دیدم که هراز گاه صیهه ای می کشی و برکناره ی سجاده فرو می افتی و باز بر می خیزی و نرم نرم اشک می ریزی تا دوباره صاعقه ی صیهه ای بیهوشت کند و باز و باز....
و من تا صبح در کنار این پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم . از گریه ِ شبانه ی تو به یاد گریه های شبانه ی حسین افتادم در فراق پیامبر. و یاد ولادت آن عزیز-علی اکبر- را در دلم زنده کردم.
حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بیتاب تر بود. او اگر چه آن زمان کودک بود، اما این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت. آن قدر بغض کرد، آن قدر لب برچید ، آن قدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد و اگر کفر نبود می گفتم که خدا هم بی تاب شد از این همه بی تابی. آن قدر که محمدی کهتر، پیامبری دیگر، شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوخته اش بدان التیام بیابد.
یادت هست وقتی علی اکبر به دنیا آمد ، چند نفر با دیدنش بی اختیار تو را آمنه صدا زدند و علی محمد؟!
عجیب بود این شباهت. آن قدر که من به محض تولد او ، بوی پیامبر را در فضای حیاط استشمام کردم.
عجیب بود این شباهت. آن قدر که من به محض تولد او ، بوی پیامبر را در فضای حیاط استشمام کردم. یادت هست آن بی قراری های مرا؟ آن شیهه های بی وقتم را؛ آن سُم زمین کوبیدنهایم را؟ آن قدر که اهل خانه را به عجز آوردم و تا نوزاد را نشانم ندادند،آرام نگرفتم؟
محمد بود! به واقع محمد بود! هیچ کس محمد را در آن سن و سال که من دیده بودم ندیده بود. پنج سالگی پیامبر را کدامیک از اهل خانه دیده بودند؟ و این کودک پریچهره مو نمی زد با آن محمد ماهرو.
من با او بودم در کوچه و خیابانهای مدینه، که وقتی می گذشت همه انگشت حیرت به دندان می گزیدند و ظهور دوباره پیامبر را به حیرت می نگریستند.
در کربلا هم همین شد. یادم نمی رود. آرام باش تا بگویم:
اول ، تا مدتی هیچ کس او را نمی شناخت. نقاب به صورت انداخته ، عمامه ی سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود. گیسوان سیاهش را به دو نیم کرده ، نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته ؛ بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. پاهایش را بر دو پهلوی من می فشرد و با جلال و جبروت ، میدان را در زیر پایش به لرزه در می آورد و دلهای دشمنان را میان زمین و آسمان معلق نگاه می داشت. نفس ها در سینه ها حبس شده بود و همه ی چشمها نگران این سوار بود. انگار سر و گردن سپاه دشمن همه به ریسمانی بسته بود در دستهای او که با گردش او سرها و گردنها نیز می چرخید و دور شمسی او را دنبال می کرد.
گهگاه در این تعقیب نگاه می دیدم که سرهای پیشتر می آید و نگاهها حیران تر می شود. این همان لحظه بود که باد ، نقاب را از صورت او کنار می زد و بخشی از شمایل او را عیان می کرد.
خیال کن ماهی در آسمان که ابر و باد با چهره ی او نه ، که با نگاه مردم بازی می کنند. همین که چشمها می خواهند جرعه ای از روشنای او را بنوشند ، ابر و باد ، دست به دست هم می دهند و چشمه ی نور را می پوشانند. ابر اما ناگهان کنار رفت ، نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که :« والله این رسول الله است ! این پیامبر خاتم است! این نبی اکرم است!»
هول در دل « ابن سعد » افتاد . او سوار را خوب می شناخت، اما با گمان مردم چه باید می کرد؟! این انفعال و اضمحلال که در سپاه او افتاده بود ، عنان را از دستش می ربود و کار به فرجام نمی رسید.
فریاد زد که :« اینجا کجا و پیامبر؟! عقلتان کجا رفته مردم!؟»
یکی با صدای لرزان و ملتهب گفت:« پس کیست آنکه در میدان ظهور کرده است؟! من پیامبر را به چشم دیده ام. هم اوست بر قله ی شباب و جوانی !»
و دیگری قاطعانه فریاد زد:« کور شوم اگر این همان محمد نباشد که من با همین دو چشم دیده ام.»
و سومی شمشیر از نیام کشید:« کشانده ای ما را به جنگ با پیامبر؟!»
و ما همچنان چرخ می زدیم و من سُمهایم را محکمتر از همیشه بر خاک می کوفتم و انگار می کردم که دلهای دشمن را در زیر پا گرفته ام.
صدای ابن سعد به تحقیر و استهزا یاران خویش بلند شد:
- دست بردارید از این گمانهای باطل ! بیدار شوید از این خواب وهم! این که پیش روی شماست ، علی اکبر است. همان کسی است که برای قتل او جایزه های کلان ، معین شده است.
این کلام اگر چه پرده از واقعیت برداشت ، اما باز هم کسی پا پیش نگذاشت.

امشب که من این قدر قبراق و مشتاقم برای سخن گفتن، تو تا بدین حد ، زرد و نزار و از حال رفته ای. جای اشک بر روی گونه هایت تاول زده است و ساحل مژگانت از دریای اشک شوره بسته است.
کاش این پلکهای ملتهبت ، این قدر خسته بر هم نمی نشست و اندام تکیده ات پشت به دیوار نمی داد و تارهای سپیدمو بر پیشانه ات نمی لغزید.
اما نه ، بخواب. خواب برای این روی خسته و این چشمهای به گودی نشسته ، غنیمت است . بخواب! فردا هم روز خداست...

عاشورا



[ یکشنبه 91/8/28 ] [ 5:34 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 118613