سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

ادامه ی فصل اول...


ساعت از ده گذشته بود که ریزش باران تقریباً متوقف شد ماه با نورنقره ای رنگش به جنگ ابرها رفته و آنها را بی رحمانه در آسمان تکه تکه می کرد . ستارگان می کوشیدند خودی نشان دهند و ...
در این نبرد آن را یاری کنند و باقدرت تمام از دور سو سو می زدند، اما ماه به آنها اجازه ی خودنمایی نمی داد .
امیلی در رختخواب سر جایش غلتید و آهسته صدا زد :
ــ مینا!
ــ هوم .
ــ هنوز بیداری ؟
ــ نه.کاملاً غرق خوابم !
ــ پس چرا جواب می دهی؟
ــ گاهی توی خواب حرف می زنم .
امیلی از جایش برخاست ، و چه بجا و به موقع ! خندان لبه ی تخت مینا جا گرفت و صمیمانه پرسید :
ــ تو ژتون های غذایت را گم کرده ای دوست من ، درست است؟
مینا با لحنی که نمودار نا رضایتی اش از بحث در این باره بود ، جواب داد :
ــ چه فرقی می کند.
ــ منظورت چیست که می گویی چه فرقی میکند ؟من می خواهم بدانم که تودقیقاً با فیش ها چه کرده ای.
ــ لعنت بر شیطان ،حالا چه وقت این حرفهاست !
ــ بس کن مینا ،تو چه ات شده می توانم امیدوار باشم ،آنقدر دیوانه نشده ای که ژتون ها را به گدای سر خیابان داده باشی؟
مینا خوب می دانست که امیلی را نمی تواند فریب دهد .بعلاوه از سکوت خودش نیز خسته شده بود
گفت:
ــ حالا که دست بردار نیستی حقیقت را می گویم . آنها را از کمد من دزدیده اند ! حرفم را باور می کنی؟ امیلی گیج و ناباورانه در پرتو کم سوی شمع به او زل زد:
ــ امکان ندارد ! حتماًخیالاتی شده ای ،درست فکر کن ،شاید آن ها را در جای دیگری گذاشته و حالا فراموش کرده ای!
مینا تکرار کرد :
ــ پنهان نکرده ام .آنها را دزدیدند،من به چشم خودم دیدم، آن هم درست جلوی چشم خودم.
امیلی دندان ها رابر هم فشرد و با لحن خشنی پرسید:
ــ چه کسی این قدر احمق است؟ اگر او را دیدی چطور توانستی ساکت باشی ؟باید جلویش را می گرفتی !
ــ آه دیگر چه اهمیتی دارد . مهم این است که دیگر ژتونی وجود ندارد و من هم تا ماه آینده غذایی برای خوردن ندارم .در عوض کسی هست که دوبرابر من می خورد .مگر اینکه . . .
مکثی کرد و امیدوار ادامه داد :
ــ ممکن است خانم بریکلی بتواند در این زمینه کمکم کند.
امیلی باناراحتی در اتاق قدم می زد و دوباره به طرف دوستش برگشت:
ــ گوش کن ببین چه می گویم .من درباره ی وضعیت نامناسب خوابگاه و مشکلاتی که دانشجویان برایمان بوجود آورده اند خیلی فکر کرده و به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهیم مستقیماً رو در روی این بدبختی ها بایستیم چه بسا که به کلی اسم مارا از لیست دانشکده حذف کنند .بی تفاوت هم که نمی شود ماند . چون به نابودی تدریجی مان منجر می شود ،بنابراین تنها یک راه باقی می ماند اینکه مشکلات را مطرح کنیم اما مخفیانه یعنی من و تو در این وسط همه کاره ایم ولی نقش آدمهای بی خبر از همه جا را بازی می کنیم .
ــ منظورت شب نامه یا چیزی از این قبیل است؟
ـــ تحمل داشته باش. من روی این جنبه ی قضیه هم فکرکرده ام .به نظر تو بین تمام مسئولین مدرسه چه کسی حرف مارا می فهمد و حاضر می شوداز حق پایمال شده مان دفاع کند ؟
ــ مکثی کرد و به چشمان مینا خیره شد.
ــالبته می دانم سوال بی جایی است
_مسلماً تا وقتی استاد مورینا باشد،هیچ کس دیگری برایت اهمیت ندارد .
ــ بس کن امیلی پارازیت زیادی ، سلامتی موجت را خدشه دار می کند .
ــ شوخی نمی کنم مینا.من به سهم خودم به او رای می دهم. بهر حال اویک مرد جدی ، دقیق و شرافتمند است . از نظر او هیچ چیز نمی تواند مانع اجرای مقررات گردد. بعلاوه هر دوی ما شاگردش بوده ایم واین آشنایی و رابطه ی استادی می تواند به نفع ما باشد .
ــ اوه امیلی زیادی شلوغش نکن، می دانی که او هرگز به شاگردانش توجهی نشان نمی دهد بخصوص به دخترها ، شک دارم بتواند من و آن دختر شیرینی فروش سرخیابان را از هم تشخیص دهد.


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 9:20 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 120674