سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

آن نیمه ی ایرانی ام

 

بخش اول / فصل اول


باد سردی که زوزه کشان درتاریک روشن غروب خودش راباشدت تمام به درو پنجره می کوفت کم کم فروکش می کرد ،اما ریزش مداوم باران همچنان ادامه داشت وصدای برخوردقطرات درشت آن با زمین به طور یکنواخت به گوش می رسید .

دختر جوان سیاهپوستی که روی تخت زهوار در رفته ی چوبیبه پشت دراز کشیده و مشغول مطالعه بود
غلتی زد و رو به هم اتاقی اش که سخت در خود فرو رفته بودگفت:
_ خسته نشدی مینا؟با تو هستم .چقدر فکر می کنی؟
صدای ضعیفی از آن سوی اتاق به گوش رسید ،گویا مسافر غمگین سرانجام از راه نیمه تمام افکارش بازگشته بود:
_ آه امیلی،متاسفم،این روزها من باعث کسالت و دلگیری تو شده ام.
از جا برخاست ،آخرین روشنایی روز در حال محو شدن بود و زیرزمین مسکونی آنها بیش از پیش تنگ وکوچک می نمود .دختر جوان پرده ها را کشید و زمزمه کنان گفت :
_ یک روز دیگر هم به پایان رسید بدون هیچ امیدی،بی انکه گرهی گشوده شود .
آهی کشید و دوباره بر جایش نشست. دوست جوان او کتاب را روی تخت انداخت آهسته به طرفش آمد و گفت:
ـــ ببینم منتظر کسی هستی ؟
_ مسخره ام نکن امیلی تومی دانی انتظار هرگز برای من مفهومی نداشته است!
ــ ولی آخر هرگز ترا این قدر مستاصل و درمانده ندیده بودم ،درست مثل کسی هستی که همه ی درها برویش بسته شده باشد ،ولی در عین حال به چیزمبهمی امید بسته و انتظار معجزه ای را می کشد که ناگهان می اید و همه چیز را طبق میل و خواسته ی او درست می کند.
مینا دست های کوچکش را اززیر چانه برداشت ،درحالی که با انگشتانش بازی می کرد، پرسید:
ــ تو فردا می توانیچند ساعت از وقت آزادت را در اختیار من قرار بدهی ؟می خواهم به دیدن خانم بریکلی بروم.
چشم های مهربان امیلی خندیدند ،این چه حرفی است؟به خاطرتو هر کاری می کنم.فردا ساعت10صبح در خدمت خواهم بود، بعد از تمام شدن امتحان چطور است؟
مینا تشکر کنان دست او را گرفت و گفت:
ــاوه! متشکرم دوست من ،اگر ترا نداشتم چه می کردم؟
ــ بهترش را پیدا می کردی!
ــ این حرف را نزن تو همان بهترین هستی،حالا برو،می دانی که سلف سرویس تا چند دقیقه ی دیگر شلوغ خواهد شد.
ــ منتظر می مانم تا با هم برویم.امشب دیگر از آن شب هاست، سعی نکن فریبم بدهی.
مینا اصرار کرد:
ــ گفتم که تو برو ،کار کوچکی هست که باید انجام دهم و بعد از آن خواهم آمد.
اما دختر جوان از جایش تکان نخورد:
ــ تا تو نیایی محال است بروم ،مثل اینکه حالت خوب نیست ،بنابراین بهتر است تنها نباشی.
ــ ولی آخر من الان...
امیلی حرفش راقطع کرد:
ــ من من کردن بی فایده است،ولی و اما ندارد.همین که گفتم،یا هر دو باهم می رویم،یا هیچکدام.
مینا تمایل نداشت از موقعیت بد و نا مناسبی که برایش پیش آمده بود آگاه شود.
اما امیلی زیر بار نرفت:
ــ این چه معنایی دارد؟هیچ سر در نمی اورم،چه خبر شده؟دیروز با من به سالن غذاخوری نیامدی و همین طور اگر به خاطر داشته باشم روز قبل از آن هم .پس تو با چه چیزی زنده هستی؟
رنگت انقدر پریده که یک زرد پوست حسابی شده ای .بلند شو و سعی نکن گولم بزنی.چه سرت درد بکند چه نکند باید همراه من بیایی.
سالن غذاخوری واقع در طبقه ی همکف مملو از دانشجویان و سرو صدای آزاردهنده کارد ،چنگال بشقاب بود.امیلی در یک گوشه ی نسبتاً خلوت ،میز نه چندان تمیزی گیر آورد ورو به
دوستش گفت:
ــ تو اینجا باش ،ممکن است میزمان را اشغال کنند.
آنگاه پا به پا شد وادامه داد:
ــ لطفاً ژتون غذایت را ...می دانی که...
لحظه ای مکث کرد ،اما تنها عکس العمل مینا،سر فرو افتاده و نگاه گریزانش بود.
امیلی فهمید که اتفاقی افتاده است به این دلیل ساکت ماند و با گامهای آهسته از دوستش فاصله گرفت.
دختر جوان از خود بی خود سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست و براستی مانده بود که چگونه با وضع پیش آمده سازگاری پیدا کند،ظاهراً چاره ای جزپذیرش وضعیت نبود،شاید در صورت مقابله موقعیتش را به کلی از دست می داد.غم تنهایی همه ی وجودش را فرا گرفته بود و او خود را در بین این جمعیت که در هیچ چیز جز صورت ظاهری انسانی با هم تشابهی نداشتند کاملاً بیگانه می دید.همچنان سر به زیر در دریای افکار آزاردهنده اش غوطه ور بود که صدایی توجهش را جلب کرد. مثل این که کسی درباره ی او گرم صحبت بود:
ــ هی بچه ها، داستان روز را شنیده اید؟
دیگری افزود:
ــ شرم آور است،اینجا به یک آشغال دانی تبدیل شده است.
و کسی از میز دورتر گفت:
ــ وقتتان را تلف نکنید.از کله سیاهی چون او چه توقعی دارید؟همه ی همت این دختر صرف دلبری از پیرمردانی چون راجرز می شود!
و تعمد در رساندن این جملات به گوش مینا چنان آشکار بود که دختر جوان همانند تکه ای یخ که ناگهان درون کوره ی آتش افتاده باشد، آب شد و تحلیل رفت،چقدر از آمدن به سلف سرویس پشیمان بود، و در دریای بیکران و بی ساحل تنهاییش ، اما اینجا مثل مجرمی که لخت و عور به صلیبش کشیده باشند در معرض نیشخند و تمسخر دیگران قرار داشت .سر برداشت:
ــ آه بالاخره آمدی امیلی!
ــ بله متاسفانه چیز زیادی نیست،اما گمان کنم خوشمزه باشد .ببین چه سس غلیظی!خوب،منتظر چه هستی؟شروع کن.
بغض چنان راه گلوی مینا را گرفته بود که او فقط توانست چند لقمه ی کوچک آن هم به دلیل اصرار زیاد،از ترس دوستش بخورد.وقتی امیلی سینی را تحویل داد از ستونی که در کنارش نشسته بودند،فاصله گرفتند یکنفر از پشت سرشان صدا زد:
ــ کاکا سیاه نیفتی ! امیلی فوراً سربرگرداند،شراره های خشم آناً از چشمان سیاهش باریدن گرفت و تمام بدنش به لرزه افتاد.اما قبل از آنکه دهانش را به فریاد بگشاید مینا دستش را کشید و التماس کنان گفت:
ــ امیلی خواهش میکنم.به خاطر من خودت را درگیر نکن.

 

ادامه دارد


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 8:54 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 120749