مجلس نهم
امشب به قدر مجموع شب های گذشته ، از تو طاقت و تحمل می طلبم. دیشب که تو از هوش رفتی ، با خودم می گفتم که کاش من در همان کربلا جان می سپردم و بار سنگین این روایت را بر دوش نمی کشیدم.
کاش تو به هنگام خروج کاروان از مدینه ، بیمار و زمینگیر نمی شدی ، کاش خود در کربلا حضور پیدا می کردی و من شاهد پنهانی سوختن تو نمی شدم. کاش من به چشم نمی دیدم که آن گیسوان چون شب ، در طول چند روز ، به سپیدی مطلق می نشیند. کاش این چشمها ، پیش چشم من به گودی نمی نشست. کاش این پیشانی و گونه ها هر روز مقابل دیدکان من چین و چروک تازه تری نمی یافت.
و بعد با خودم فکر کردم که این چه مخالفتی است با تقدیر؟ چه شکوه است از سرنوشت؟ اگر خدا مرا برای اینجا نگاه داشته است ، از قضای او به کجا می توان گریخت؟ باید تن داد و تمکین کرد و دل سپرد به آنچه رضای اوست. کاری که حسین ، با همه ی مشقتش در کربلا کرد.
تو اگر بودی و می شنیدی صدای ناله های او را در پای جنازه ی پسر، می فهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند ، چه کار مشکلی است:
- وای فرزندم ! وای پسرم ! وای نور چشمم ! وای علی اکبرم ! وای پاره ی جگرم ! وای همه ی دلم ! وای تمام هستی ام !
امام ، با دستهای لرزانش ، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد:
- تو ! تو پسرم ! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی.
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری.
و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی.
و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی.
و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانه های او چون ستونها استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله های آفرینش را در هم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریه هایش شنیدم که :
- دنیا پس از تو نباشد ، بعد از تو خاک بر سر دنیا.
و با چشمهای خودم بی قراری پسر را دیدم ، جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست:
- و چه زود است پیوستن من به تو پسرم ، پاره ی جگرم ، عزیز دلم.
علی آرام گرفت اما چه آرا گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می کشید و بر می گشت. مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن رو رفتن رضایت نمی داد؟
درست در همان زمان که بدنش تکه تکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود، من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او می دوید گفت:
- راست گفتی پدر! این آغوش پیامبر است ، این سرچشمه ی عشق اکبر است. این همان وصال مقدر است. این جام ، جام کوثر است. تشنگی بعد از این بی معناست.
پدر از سر جنازه پسر برخاست ، اما چه برخاستنی ! انگار کوه اندوه را بر دوش می کشید. و انگار هنوز باور نکرده بود آنچه را که به واقع رخ داده بود. چرا که مبهوت و متحیر با خود مویه می کرد:
- چگونه تو را کشتند؟ با چه جراتی ؟ با چه شهامتی؟ با چه قساوتی؟ چه چیز این فوم را در مقابل خداوند جری ساخت؟ کدام شمشیر پرده ی خیای این قبیله را درید؟ چگونه توانستند دست به این کار عظیم بیازند؟ قتل تو که آخر کار آسانی نیست. مثل قتل انبیاست. قتل آل الله است . چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند؟ برکت را از سرزمینشان برانند؟ آرامش را حتی از فرزندان و نوادگانشان بستانند و الی الابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟
امام با خود زمزمه می کرد و چون کبوتر پر و بال شکسته ای به سمت خیام می رفت. من اما جرات نکردم به خیمه ها نزدیک شوم. جوابی برای زینب ندشاتم . به سکینه چه باید می گفتم؟ اگر رقیه ی کوچک به پای من یم آویخت و از من برادر می خواست من چه داشتم که به او بدهم؟ گفتم می مانم که خبر را از یال خونین من نگیرند. می مانم تا با پشت خالی و خون آلودم قاصد شهادت سوارم نباشم. بگذار خبر را امام ببرد. بگذار پشت خمیده ی امام ، حامل این پیام باشد. بگذار واقعه را چشمهای گریان او بیان کند. هرچه باشد او مظهر سکینه و آرامش است. او کجا و سوار بی اسب؟
نمی دانم امام چه گفت و چه کرد؟ فقد دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده است ، در حلقه ای از جوانان بنی هاشم به سمت جنازه ی سوا من پیش می آید. اگر پیکر تکه تکه نبود ، چه نیازی به اینهمه جوان بود؟ دو جوان هم می توانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند. انگار امام هر کدام را برای بردن قطعه ای آورده بود.
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است. من هیچگاه شمشادهای هاشمی را این قدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم .
این قرآنی که ورق ورق شده بود و شیرازه اش از هم دریده بود ، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی می کردند این جوانان که می خواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازه ای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من ، قطعه قطعه و چاک چاک بر روی دستهای هاشیمییین پیش می رفت و به خیمه ها نزدیک می شد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
وقتی پیکر علی را در خیمه ی شهدا بر زمین گذاشتند ناگهان چشمم افتاد به زینب که می دوید و روی می خراشید و سیلی به صورت می زد:
- علی من ! نور چشم من ! پسرم ! پاره ی جگرم !
و پیش از آنکه دیگران بتنوانند سد راه او بشوند ، خود را با صورت به روی جنازه ی علی اکبر افکند و ضجه اش زمین و آسمان را به هم پیوند زد.
حتی اگر او نمی گفت: « پسرم ، امیدم ، نور چشمم ، پاره جگرم » باز هم هیچ کس باور نمی کرد که او مادر علی اکبر نباشد و و وقتی امام به تسلای او آمد ، وقتی امام دستهای او را گرفت و از جا بلند کرد ، وقتی امام با آغوش خود به او التیام بخشید ، دشمن به یقین رسید که آشنای دورتری مادری را از سر جنازه فرزندش بلند کرده است.
این است که گفتم چه باک اگر تو در کربلا نبودی ! چرا که زینب مادری را در حق فرزندت تمام کرد و این است که می گویم هرگاه به یاد زینب می افتم ، احساس می کنم که با عرش خداوند طرف شده ام. این زینب همان زینبی است که به هنگام شهادت فرزندان خود ، پا از خیمه بیرون نگذاشت تا مبادا هدیه اس به پیشگاه برادر رنگ منت پذیرد.
من گمان می کردم که وقتی اصل پیگر بیاید ، کودکان و زنان ، مرا ندیده می گیرند و با درد و داغ خود راحتم می گذارند. اما وقتی امام آنان را از کنار جنازه تاراند ، اکنون نوبت من بود که جوابگوی پشت خالی ام باشم. همچنان که حسین باید جوابگوی پشت شکسته اش می بود.
شنیدم سکینه که به امور کودکان مشغول بود ، خبر را نشنیده بود . تا اینکه پدر را در آستانه ی خیمه ، خسته و پر و بال شکسته دیده بود و گفته بود : « پدرجان ! چرا شما را به این حال می بینم؟ چرا یکباره این قدر شکسته شدید؟ مگر کجاست علی اکبر؟»
و شنیده بود : « کشته شد به دست این مردم پست!»
و سکینه ناگهان صیهه زده بود ، گریبان دریده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد ، که امام او را در آغوش گرفته بود و در گوشش زمزمه کرده بود: « دخترم ! سکینه ام ! آرامش دلم ! صبوری کن ! با تکیه به خدا صبوری کن !»
و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود : « چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بی تکیه گاه مانده است »
و پدر گرمتر او را به سینه فشرده بود و گفته بود : « همه از آن خداییم دخترم ! بازگشت ما نیز به سوی اوست. »
دختران و زنان و کودکان به من هجوم آوردند تا شاید حرفی ، نقلی ، خاطره ای ... و این همان چیزی بود که من واهمه اش را داشتم. پسر کوچکی که نمی دانم اسمش چه بود و قدش تا زیر سینه ی من هم نمی رسید، بی آنکه کلامی سخن بگوید ، دستهایش را به خون بدن من می آلود و به لباسهایش می مالید و معصومانه گریه می کرد . نفهمیدم از این کار چه مقصودی داشت ، فقط وقتی به مردمک چشمهای خیره شدم دریافتم که او مرا نمی بیند، علی اکبر را می بیند. در مردمک چشمهایش ، تصویر من نبود، تصویر علی اکبر بود با لباسهای خاک آلود ، بدن چاک چاک و پر و بال خونین .
با بزرگها راحت تر می شد کنار آمد تا بچه ها. رقیه ، این دختربچه سه چهار ساله ، بیچاره کرد مرا ، گریه ای می کرد. ضجه ای می زد ، زبانی می ریخت که بیا و ببین. دور من چرخ می خورد، لب برمی چید ، بغض می کرد ، اشک می ریخت ، آرام می شد و دوباره شروع می کرد:
- کجایی علی جان! کجایی برادرمان ! کجایی چراغ خانه مان! کجایی روشنایی چشممان ! کجایی امید زنده ماندنمان؟÷! کجاست آغوش مهربانی تو ! کجاست چشمهای خندان تو؟! کجاست دستهایی که مرا بغل می کرد و به هوا می انداخت؟ کجاست آن انگشتهایی که دو دست مرا به خود قلاب می کرد ؟ کجاست آن ریشهایی که زیر گلوی مرا قلقلک می داد؟ کجاست آن پاهایی که تکیه گاه بالا رفتن من بود؟ کجاست آن گیسوان سیاهی که شانه کردنش با دستهای من بود؟ کجاست آن بوسه های گرم؟ کجاست آن پناهگاه آغوش؟کجاست آن تکیه گاه بازو؟
همین طور مدام می گفت و اشک می ریخت و ناله دیگران را بلند می کرد و من مانده بودم که دختر به این کوچکی این همه حرف را ازکجا یاد گرفته است؟ سکینه اما حرفی از خودش نمی زد. تکیه گاه همه حرفهایش پدر بود. دست انداخته بود دور گردن من و مظلومانه و آرام اشک می ریخت و با خودش زمزمه می کرد:
- پرچم پدرم ! پشت و پناه پدرم ! مونس پدرم ! دلخوشی پدرم !
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت. کسی که گریه می کند به آرامشی هرچند نامحسوس دست می یابد. اما کسی که بغض گلویش را می فشرد و اشک در پشت پلکهایش لمبر می خورد و اجازه گریستن به خود نمی دهد ، بیشتر در خودش می شکند و مچاله می شود. حال اگر همو بخواهد تسلی بخش دیگران هم باشد، دشواری اش صد چندان می شود. مثل عمود خمیده ای که بخواهد خیمه ای را سرپا نگه دارد. نگاه می دارد اما به قیمت شکستن خود.
و عباس اگر چه زادگان خواهر و برادر را تسلی می داد ، اما خود لحظه به لحظه بیشتر در خود می شکست و فرو می ریخت و آن تسلی هم که به راستی تسلی نمی شد. انگار کسی بخواهد با اشک چشم ، زخمی را شستشو دهد. خاک و خون را ممکن است بشوید اما گدازه های جگر را جایگزین آن می کند. انگار کسی بخواهد با دست و دل مجروح ، مرهم بر جراحت بگذارد.
امام مرا در تمام این مدت ، این سوال ِ نپرسیده بیش از هرچیز عذاب می داد که تو مانده ای برای چه؟ تو چرا بی سوار زنده ای؟!