سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

مجلس چهارم

مقام سِقایت در کربلا از آن عباس است ؛ ماه بنی هاشم . در این تردید نیست ، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا ، آب را ما آوردیم . من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده ی دیگر. بانی ماجرا هم علی ِ کوچک شد. علی اصغر؛ علی دُردانه .
من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه ی او را می شنیدم . گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام ارام التماس و تضرع.
ما اسبها هم برای خودمان نمی گویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم ، عاطفه داریم ، بی هیچ چیز نیستیم . از گریه های مظلومانه ی او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا می کردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از حصار سپاه دشمن عبور می دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم - علی - از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح ، بی تاب شده بود از گریه ی برادر کوچک .
از پدر رخصت خواست برای آوردن آب و اشاره کرد به دردانه ، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آوردم. امام رخصت فرمود. اما سفارش کرد که تنها ، نه . لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیرها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.
سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت و ما به راه افتادیم . شب ، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز می باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن ، آن دشمن چندهزار ، خبر از واقعه می برد، فقط سم اسبهایش آب شریعه را بر می چید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست . من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره ی شریعه رساندم . علی پیاده شد و گلوی مشکها را به آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم : « تا تو اب ننوشی من لب تر نمی کنم.»
او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و امرانه به من چشم دوخت. این نگاه ، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت . آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم .
مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه ، در نگاه او کم شده بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی کردم.
آب به سلامت رسید ، بی آنکه خاری به پای این قافله بخلد. سرخی سمهای ما همه از خون دشمن بود. سد آدمها شکسته بود و خون ، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتکهای آن تا سر و گردن ما خود را بالا می کشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام ، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد:
- پدرجان ! این آب برای هرکه تشنه اسن. بخصوص این برادر کوچک ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام.
آرام بگیر لیلا! من خود نیز ای تجدید این خاطره آتش گرفته ام..

عاشورا


[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 1:59 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 120709