بهدونه
|
از یاد بردمت...بر باد سپردمت... تنها تورا... تورا از خودم گرفتم...دیگر دستانت مال من نیست...نگاهت هم... من تورا به باد سپردمت...تا برسی...برسی به او...اوکه همواره تورا در یاد داشته و دارد... بخواهدت برای همیشه... من هم میخواستمت....اما نه اینجور....من تنها نمیخواستمت....دوست داشتم باهم همدیگر را بخواهیم... تنها به اندازه ی نمباره ای کنارم باشی...تمام جاده های جهان را به جستجوی نگاه تو آمده بودم... پیاده... باورنمیکنی؟ پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من... حالا بگو...در این تراکم تنهایی...میهمان بی چراغ نمیخواستی؟ تو که میهمان نواز بودی ای عزیز بارانی ام... فراموش کرده بودمت..... اما امشب.... -تورا به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین-..... بیا و امشب را.... بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش... مگر چه می شود؟.... یک بار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟.... ها...؟ چه می شود؟... در هر ساعت از سکوت باران که بیایی مرا خواهی دید... قول می دهم....
(برای جاودانه ترین فرد درون قلبم.....پدربزرگ) [ یکشنبه 91/4/11 ] [ 6:44 عصر ] [ behdooneh ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : PIcHaK.NeT ] |