سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

بی تاب دیدار بودم....

به کنارش آمدم......

آرام مثل همیشه بخواب بود.....

بخوابی عمیق.....

دیگر حتما فهمیدید که درباره چه کسی می نویسم.دیگر شاید از خواندن این همه دلنوشته برای عزیز بارانی ام خسته شده اید.میلی به خواندن آنها دیگر ندارید!

می دانم!

اما شما از دل من نمی دانید......

نمی دانید که من عید امسال را بی حضور او چگونه به پایان رساندم!

نزدیک تحویل سال بود،من در کنار او نشسته بودم و قرآن می خواندم...او هم آرام گوش می داد.مثل همیشه به صورتم خیره مانده بود.....

و بالاخره صدای بانگ تحویل سال به صدا در آمد!

به روی سنگ قبر او بوسه ای زدم و عید را به او تبریک گفتم.

قطرات اشکم مجال صحبت با او را نمی دادند.

انگار حسودیشان شده بود که من فقط اشک ریختن هایم برای اوست....

برایم مهم نبود.بعدا هم میشد از دلشان دراورد.

اینجا فقط فعلا من بودم و پدر بزرگ.....

چه خلوتگاهی شده بود آنجا زیر باران اشک های من...و...آسمان!

ندای آرام بخش مادرم را شنیدم:برویم.....دیر می شود!

و از آنچه واهمه داشتم اتفاق افتاد.جدایی من از او....

و باز هم نگاهم انتظار آمدنت را می کشد.....ای عزیز بارانی ام


[ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 3:26 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 120788