سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

به خوشی بگذرانیم و

به طلوع بیاندیشیم.

روی کرسی

پر بود از آجیل های رنگارنگی

که خبر از شب طولانی را می داد .

در یک طرف کرسی

 

پدربزرگ شاهنامه به دست نشسته بود،

 و همان عینک قدیمی و و همیگشی را

به چشم زده بود

و برایمان قصه ای شیرین و فرهاد را می خواند .

انگاری آن داستان

طلایه گر خاطرات قدیمی اش بود

زیرا

قطره اشکی در زیر عینکش

به بازی مشغول بود

اما

سریع آن را پک کرد

و به جایش لبخند

کنج لبش لانه کرد

و تعارفی زد که آجیل بخوریم

تا شاید قضیه را ماست مالی کند

و همینطور هم شد

و همه مشغول آجیل خوردن شدن

به جزء من که نمی دانستم آ ن قطره اشک

چه بود

یادش بخیر چقدر کنجکاو بودم ...

آن روزها گذشت

و من نفهمیدم آ

اما حال که

شاهنامه را برای نوه هایم

میخوانم

و تنها

به جای او ،

اشک هایم همدمم هستند

میفهم که قطره های اشک

همان مادربزررگ بودند


[ سه شنبه 90/10/13 ] [ 12:0 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 120706