بهدونه
|
من قلک خویش راشکستم که پدر... درکوچه به شوق آن نشستم که پدر.... امروز سی ودوسال از آن روز گذشت درحسرت آن دوچرخه هستم که پدر.... [ پنج شنبه 90/9/10 ] [ 8:14 عصر ] [ behdooneh ]
[ نظرات () ]
ازباغ می برندت چراغانی ات کنند تاکاج جشن های زمستانی ات کنند پوشانده اند(صبح)تورا(ابرهای تار) تنها به این بهانه که بارانی ات کنند یوسف!به این رهاشدن ازچاه دل مبند این بار می برند که زندانی ات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن می روی شایدبه خاک مرده ای ارزانی ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم ورجیم نیست ازنقطه ای بترس که شیطانی ات کنند اب طلب نکرده همیشه مرادنیست گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند [ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 7:15 عصر ] [ behdooneh ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : PIcHaK.NeT ] |