سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

پــــــــــرده اول: از الــــــــــست تا ســــــــــامــــــــــرا



سریال ها قسمت به قسمت در نقطه اوج قطع میشود تا مخاطب برای فردا یا هفته دیگر خُمار بماند و منتظر.

سریال تو چند قسمت دارد عزیزم؟!


در الست به یادت دارم که چگونه «بلی» گفتی و واله ربّت شدی،آنجا همه تورا دیدند و شناختند.

قسمت اول را که دیدیم،ندیدیمت تا تولدت در سامرا.

میان قسمت اول و دوم این همه فاصله؟

سریال ها خیلی که بخواهند بیننده را خمار رها کنند،یک هفته است،تو کجا بودی از الست تا سامرا؟


در شعب ابی طالب به انتظارت نشستم،داغ خدیجه و ابوطالب کمر جدت را خم کرد،نیامدی.

فرشته مرگ برای ورود به خانهء جدت،اجازه گرفت.

وقتی که پا به خانه گذاشت،منتظر ماندم که تو نیز پس از او بیایی و در سوگ پدر،سیلاب دریایی اشک فاطمه را دریابی؛

اما نیامدی.


سقیف که برپا شد،در گوشه ای نشسته بودم و منتظر،شاید بیایی و سقف سقیفه را روی سر موجوداتِ دوپایِ مردنما ویران کنی،نیامدی.

در کوچه بنی هاشم،اشک های مردم روی گونه‌شان غلطید.

نه این که دلشان سوخته باشد،نه.

دری سوخته بود و دودش کوچه را گرفته بود.

دلم آتش گرفت،فریاد زدم کجایی جگر گوشهء مادر!

اما نیامدی.


سحر نوزدهم،زودتر از همه به مسجد رفتم.جای جای مسجد را گشتم،اما ندیدمت.

شمشیر زهراگین که بالا رفت،فریاد زدم:شاگرد مکتب علی!به فریاد برس!

نیامدی.


کریم،غریب شد،نیامدی.

تیر ها که بدرقه تابوت شد و چشمانِ صبورِ فرزندان شیر دل علی وقتی مبهوت شد،سوختم و سربرگرداندم و به کمی آن سو تر چشم دوختم تا تو را سوار بر اسبی تیزتَک ببینم اما ندیدمت.


در کربلا خیلی به انتظارت نشستم.راستش یقین داشتم که می‌آیی

شب عاشورا را که...نه،حسین بود تا زینبش را آرام کند.

ظهر عاشورا که...نه،سینه هایی بودند تا سپر بلا شوند.

عصر عاشورا؛اما روی تلّ رفتم و در میان نالهء وامحمدای زنی تنها فریاد کشیدم:

تک سوار عرب!پس کجایی؟نمی‌آیی؟

اما نیامدی.


غروب شد آفتاب کمیبه گمانم دیر تر غروب کرد؛

آخر باورش نمی‌شد پایین برود؛

اما تورا نبیند.

مهربان من!چرا پس نیامدی؟

شب که شد،ماه خجالت میکشید حتی سَرَکی به آسمان بکشد؛

اما شوق لقای تو،تن نصفه و نیمه اش را به آسمان کشید.

من خودم دیدم که به زمین نگاه نمی‌کرد.

شرم داشت.

به مغرب چشم دوخته بود.

شاید تو را ببیند؛

اما ندید.


از تاراج چیزی نمیگویم نازنین!

نازک دلی و دوام نمی‌آوری.اما حقیقتش در کنار خیمهء آتش گرفته؛

آنجا که زنی هول و ولای بیمارش را داشت،گمان کردم که آمده ای.

از میان آتش و دود داخل خیمه شدم اما ندیدمت.

آتش گرفتهء کربلا!

چرا برای کمک نیامدی؟

کوفه،مجلس عبیداللّه!

شام،مجلس یزید،

دلاور!چرا نیامدی؟


در کنار سجادهء سجاد می‌جُستمت؛

اما ندیدمت.

آمدم در کنار منبر درس صادقین نیافتمت.

از خاکی که در فراقت بر سرم ریخته بودم و با اشکی که در هجرانت می‌ریختم،خشت هایی ساختم و روی هم گذاشتم و از روزنهء زندان بغداد،نیم نگاهی به اتاقکی نمور و تاریک انداختم.

تنی نحیف دیدم و ناله ای ضعیف شنیدم.

ناله از درد نبود؛

مناجات زندانی بود با خدای عزیزش.

من سرک نکشیدم که زندانی را ببینم.

راستش دل دیدنش را نداشتم.

اگر دل به دریا زدم و نگریستم،به امید دیدن تو بود.

گفتم شاید برای آزاد کردن زندانی بیایی؛

اما نیامدی.


از مدینه تا مرو،منزل به منزل با کاروان خورشید همراه شدم.

در کجاوه ها فکر می‌کردم نشسته ای تا همراه مسافرِ از مدینه دل کنده باشی؛

اما ندیدمت.

پشت در های بسته نشستم.گمانم این بود که تو هم از پشت درهای بسته بر بالین محتضری غریب خواهی آمد؛

اما نیامدی.


در بغداد گفتم به داد جواد خواهی رسید؛

اما نیامدی.

ای یکّه و تنها یک لشگر بی‌منتها!

چکمه پوشان جنگ جو،در جامعه‌ای که مردانش آب رفته بودند،محصور کردند.

نگاهم به غربی ترین نقطهء سامرا قفل شد؛

اما نیامدی.


چقدر فاصله میان قسمت اول و دوم؟

چه دل بزرگی داری ای مرد‌!

چقدر صبوری ای قهرمان!

معرفی کتاب


[ جمعه 93/10/19 ] [ 9:24 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

ـــ خیل خوب حالا رای گیری می کنیم .
-موافقین قیام کنند .
_فقط خودم و طبعاً تو مخالفی اما من هر طور شده اینکار را تمام می کنم .
لرزش محسوس در صدای مینا آشکار شد : ــ تو را به عیسای مسیح سوگند این قضیه را برای همیشه فراموش کن . برای هردوی ما بهتر خواهد بود .
امیلی سوت بلندی کشید : ــ خدای من تو بکلی عوض شده ای ! درباره ی طرح مشکلات که قبلاً توافق کردیم و ارادت قلبی سرکار به این آقای چشم بادامی نباید مانعی در راهمان ایجاد کند . اگر حقیقتاً فکر می کنی با مسئله ی روز یعنی "دزدی ژتون" در نظر او مسخره جلوه می کنی . خوب بمان . من تنها می روم .
ــ امیلی واقع بین باش ، با حرف زدن هیچ گرهی گشوده نخواهد شد ، جداً از تو می خواهم سکوت را غنیمت بدانی و بگذاری آینده به خودی خود همه چیز رادرست کند .
ـــ مگر به او اعتماد نداری ؟
ــــ اعتماد من چیزی را عوض نمی کند ، بهر حال او موقعیت خودش را به خاطر دو شاگرد بی اهمیت ضایع نخواهد کرد و ماازین بابت نمی توانیم متوقع باشیم .
ــ بسیار خوب ، تو به رای خودت عمل کن ، من میروم وخواهی دید که چه انقلابی به پا می کنم . امیلی جداً مصمم بود و هیچ چیز نمی توانست در اراده اش خللی بوجود بیاورد .


باران شب گذشته هوا را چنان تمیز و دلپذیر کرده بود که گویا بهار پیش از موقع فرا رسیده است . خورشید با درخشندگی تمام در آسمان آبی نورافشانی می کرد و نسیم خنک صبحگاهی در حال وزیدن بود . مینا بدون توجه به این هوای لطیف و روحبخش که نظیرش در لندن خیلی کم دیده می شد در حالی روی پلکان ایستاده و از فرط ضعف و گرسنگی دستش را به نرده های محافظ تکیه داده بود ، حرکت ماشین را با نگاه بدرقه کرده و برای دوست عزیزش دست تکان داد . در خانواده ی امیلی اتفاق ناگواری رخ داده و پدر بزرگ پیر او همراه یکی از دوستان پدرش ، بدنبالش آمده بود.


امیلی به شدت نگران و افسرده به نظر می رسید و از شنیدن خبر بیماری پدرش بقدری دستپاچه شد که قول و قرارش، مبنی بر اینکه ساعت 10 صبح به ملاقات خانم بریکلی برود را فراموش کرد . مینا با قیافه ای غمگین و ماتم زده قطره ی اشکی را که روی گونه اش غلطیده بود ، پاک کرد وزیر لب گفت : بیچاره امیلی ، امروز چقدر بر او سخت خواهد گذشت . او چطور می تواند باور کند که پدرش را برای همیشه از دست داده است . آه شب گذشته چه نقشه ها کشیدیم و چه هیجانی داشتیم . با کتابهای قطوری که زیر بغل زده بود از پله های عریض ساختمان دانشکده ی پزشکی شفیلد بالا رفت و وارد سالن شد . از اوضاع درهم ریخته ی کلاس تنها جای خالی امیلی آزاردهنده بود . دم کردگی هوا ، سروصدای گوشخراش دانشجویان و شوخی های تهوع آور آنها ، چیزهایی بودند که احساسشان نمی کرد . با بی میلی کتاب ها را روی میز گذاشته و به صندلی سمت راستش خیره شد . صندلی خالی بود و خدا می دانست تا چند وقت دیگر باید به انتظار صاحبش می ماند . اکنون امیلی چه می کرد و چگونه با خبر درگذشت ناگهانی پدرش روبرو می شد ، البته وقتی صحبت از شهامت میشد ، او بهترین میتینگ هارا درباره ی نترس بودن در رویارویی با واقعیت و پذیرش آنچه بدون دخالت انسان پیش می آید ارائه می داد ، اما اکنون که وقت عمل فرا رسیده بود قضیه کمی فرق می کرد . او مردی انقلابی بود که تمام عمر به دنبال احقاق حق خود دویده و سرانجام در یک درگیری نژادپرستانه جانش را از دست داده بود . مینا با شناختی که از روحیه ی آتشین امیلی داشت ، می دانست که اگر او نیز در راهپیمایی شب گذشته شرکت می کرد دچار سرنوشت شومی که دامنگیر پدرش شده بود می گشت و خود نیز بهترین دوستش را از دست می داد.

   .....


[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 11:19 صبح ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

ادامه ی فصل اول...


ساعت از ده گذشته بود که ریزش باران تقریباً متوقف شد ماه با نورنقره ای رنگش به جنگ ابرها رفته و آنها را بی رحمانه در آسمان تکه تکه می کرد . ستارگان می کوشیدند خودی نشان دهند و ...
در این نبرد آن را یاری کنند و باقدرت تمام از دور سو سو می زدند، اما ماه به آنها اجازه ی خودنمایی نمی داد .
امیلی در رختخواب سر جایش غلتید و آهسته صدا زد :
ــ مینا!
ــ هوم .
ــ هنوز بیداری ؟
ــ نه.کاملاً غرق خوابم !
ــ پس چرا جواب می دهی؟
ــ گاهی توی خواب حرف می زنم .
امیلی از جایش برخاست ، و چه بجا و به موقع ! خندان لبه ی تخت مینا جا گرفت و صمیمانه پرسید :
ــ تو ژتون های غذایت را گم کرده ای دوست من ، درست است؟
مینا با لحنی که نمودار نا رضایتی اش از بحث در این باره بود ، جواب داد :
ــ چه فرقی می کند.
ــ منظورت چیست که می گویی چه فرقی میکند ؟من می خواهم بدانم که تودقیقاً با فیش ها چه کرده ای.
ــ لعنت بر شیطان ،حالا چه وقت این حرفهاست !
ــ بس کن مینا ،تو چه ات شده می توانم امیدوار باشم ،آنقدر دیوانه نشده ای که ژتون ها را به گدای سر خیابان داده باشی؟
مینا خوب می دانست که امیلی را نمی تواند فریب دهد .بعلاوه از سکوت خودش نیز خسته شده بود
گفت:
ــ حالا که دست بردار نیستی حقیقت را می گویم . آنها را از کمد من دزدیده اند ! حرفم را باور می کنی؟ امیلی گیج و ناباورانه در پرتو کم سوی شمع به او زل زد:
ــ امکان ندارد ! حتماًخیالاتی شده ای ،درست فکر کن ،شاید آن ها را در جای دیگری گذاشته و حالا فراموش کرده ای!
مینا تکرار کرد :
ــ پنهان نکرده ام .آنها را دزدیدند،من به چشم خودم دیدم، آن هم درست جلوی چشم خودم.
امیلی دندان ها رابر هم فشرد و با لحن خشنی پرسید:
ــ چه کسی این قدر احمق است؟ اگر او را دیدی چطور توانستی ساکت باشی ؟باید جلویش را می گرفتی !
ــ آه دیگر چه اهمیتی دارد . مهم این است که دیگر ژتونی وجود ندارد و من هم تا ماه آینده غذایی برای خوردن ندارم .در عوض کسی هست که دوبرابر من می خورد .مگر اینکه . . .
مکثی کرد و امیدوار ادامه داد :
ــ ممکن است خانم بریکلی بتواند در این زمینه کمکم کند.
امیلی باناراحتی در اتاق قدم می زد و دوباره به طرف دوستش برگشت:
ــ گوش کن ببین چه می گویم .من درباره ی وضعیت نامناسب خوابگاه و مشکلاتی که دانشجویان برایمان بوجود آورده اند خیلی فکر کرده و به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهیم مستقیماً رو در روی این بدبختی ها بایستیم چه بسا که به کلی اسم مارا از لیست دانشکده حذف کنند .بی تفاوت هم که نمی شود ماند . چون به نابودی تدریجی مان منجر می شود ،بنابراین تنها یک راه باقی می ماند اینکه مشکلات را مطرح کنیم اما مخفیانه یعنی من و تو در این وسط همه کاره ایم ولی نقش آدمهای بی خبر از همه جا را بازی می کنیم .
ــ منظورت شب نامه یا چیزی از این قبیل است؟
ـــ تحمل داشته باش. من روی این جنبه ی قضیه هم فکرکرده ام .به نظر تو بین تمام مسئولین مدرسه چه کسی حرف مارا می فهمد و حاضر می شوداز حق پایمال شده مان دفاع کند ؟
ــ مکثی کرد و به چشمان مینا خیره شد.
ــالبته می دانم سوال بی جایی است
_مسلماً تا وقتی استاد مورینا باشد،هیچ کس دیگری برایت اهمیت ندارد .
ــ بس کن امیلی پارازیت زیادی ، سلامتی موجت را خدشه دار می کند .
ــ شوخی نمی کنم مینا.من به سهم خودم به او رای می دهم. بهر حال اویک مرد جدی ، دقیق و شرافتمند است . از نظر او هیچ چیز نمی تواند مانع اجرای مقررات گردد. بعلاوه هر دوی ما شاگردش بوده ایم واین آشنایی و رابطه ی استادی می تواند به نفع ما باشد .
ــ اوه امیلی زیادی شلوغش نکن، می دانی که او هرگز به شاگردانش توجهی نشان نمی دهد بخصوص به دخترها ، شک دارم بتواند من و آن دختر شیرینی فروش سرخیابان را از هم تشخیص دهد.


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 9:20 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

آن نیمه ی ایرانی ام

 

بخش اول / فصل اول


باد سردی که زوزه کشان درتاریک روشن غروب خودش راباشدت تمام به درو پنجره می کوفت کم کم فروکش می کرد ،اما ریزش مداوم باران همچنان ادامه داشت وصدای برخوردقطرات درشت آن با زمین به طور یکنواخت به گوش می رسید .

دختر جوان سیاهپوستی که روی تخت زهوار در رفته ی چوبیبه پشت دراز کشیده و مشغول مطالعه بود
غلتی زد و رو به هم اتاقی اش که سخت در خود فرو رفته بودگفت:
_ خسته نشدی مینا؟با تو هستم .چقدر فکر می کنی؟
صدای ضعیفی از آن سوی اتاق به گوش رسید ،گویا مسافر غمگین سرانجام از راه نیمه تمام افکارش بازگشته بود:
_ آه امیلی،متاسفم،این روزها من باعث کسالت و دلگیری تو شده ام.
از جا برخاست ،آخرین روشنایی روز در حال محو شدن بود و زیرزمین مسکونی آنها بیش از پیش تنگ وکوچک می نمود .دختر جوان پرده ها را کشید و زمزمه کنان گفت :
_ یک روز دیگر هم به پایان رسید بدون هیچ امیدی،بی انکه گرهی گشوده شود .
آهی کشید و دوباره بر جایش نشست. دوست جوان او کتاب را روی تخت انداخت آهسته به طرفش آمد و گفت:
ـــ ببینم منتظر کسی هستی ؟
_ مسخره ام نکن امیلی تومی دانی انتظار هرگز برای من مفهومی نداشته است!
ــ ولی آخر هرگز ترا این قدر مستاصل و درمانده ندیده بودم ،درست مثل کسی هستی که همه ی درها برویش بسته شده باشد ،ولی در عین حال به چیزمبهمی امید بسته و انتظار معجزه ای را می کشد که ناگهان می اید و همه چیز را طبق میل و خواسته ی او درست می کند.
مینا دست های کوچکش را اززیر چانه برداشت ،درحالی که با انگشتانش بازی می کرد، پرسید:
ــ تو فردا می توانیچند ساعت از وقت آزادت را در اختیار من قرار بدهی ؟می خواهم به دیدن خانم بریکلی بروم.
چشم های مهربان امیلی خندیدند ،این چه حرفی است؟به خاطرتو هر کاری می کنم.فردا ساعت10صبح در خدمت خواهم بود، بعد از تمام شدن امتحان چطور است؟
مینا تشکر کنان دست او را گرفت و گفت:
ــاوه! متشکرم دوست من ،اگر ترا نداشتم چه می کردم؟
ــ بهترش را پیدا می کردی!
ــ این حرف را نزن تو همان بهترین هستی،حالا برو،می دانی که سلف سرویس تا چند دقیقه ی دیگر شلوغ خواهد شد.
ــ منتظر می مانم تا با هم برویم.امشب دیگر از آن شب هاست، سعی نکن فریبم بدهی.
مینا اصرار کرد:
ــ گفتم که تو برو ،کار کوچکی هست که باید انجام دهم و بعد از آن خواهم آمد.
اما دختر جوان از جایش تکان نخورد:
ــ تا تو نیایی محال است بروم ،مثل اینکه حالت خوب نیست ،بنابراین بهتر است تنها نباشی.
ــ ولی آخر من الان...
امیلی حرفش راقطع کرد:
ــ من من کردن بی فایده است،ولی و اما ندارد.همین که گفتم،یا هر دو باهم می رویم،یا هیچکدام.
مینا تمایل نداشت از موقعیت بد و نا مناسبی که برایش پیش آمده بود آگاه شود.
اما امیلی زیر بار نرفت:
ــ این چه معنایی دارد؟هیچ سر در نمی اورم،چه خبر شده؟دیروز با من به سالن غذاخوری نیامدی و همین طور اگر به خاطر داشته باشم روز قبل از آن هم .پس تو با چه چیزی زنده هستی؟
رنگت انقدر پریده که یک زرد پوست حسابی شده ای .بلند شو و سعی نکن گولم بزنی.چه سرت درد بکند چه نکند باید همراه من بیایی.
سالن غذاخوری واقع در طبقه ی همکف مملو از دانشجویان و سرو صدای آزاردهنده کارد ،چنگال بشقاب بود.امیلی در یک گوشه ی نسبتاً خلوت ،میز نه چندان تمیزی گیر آورد ورو به
دوستش گفت:
ــ تو اینجا باش ،ممکن است میزمان را اشغال کنند.
آنگاه پا به پا شد وادامه داد:
ــ لطفاً ژتون غذایت را ...می دانی که...
لحظه ای مکث کرد ،اما تنها عکس العمل مینا،سر فرو افتاده و نگاه گریزانش بود.
امیلی فهمید که اتفاقی افتاده است به این دلیل ساکت ماند و با گامهای آهسته از دوستش فاصله گرفت.
دختر جوان از خود بی خود سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست و براستی مانده بود که چگونه با وضع پیش آمده سازگاری پیدا کند،ظاهراً چاره ای جزپذیرش وضعیت نبود،شاید در صورت مقابله موقعیتش را به کلی از دست می داد.غم تنهایی همه ی وجودش را فرا گرفته بود و او خود را در بین این جمعیت که در هیچ چیز جز صورت ظاهری انسانی با هم تشابهی نداشتند کاملاً بیگانه می دید.همچنان سر به زیر در دریای افکار آزاردهنده اش غوطه ور بود که صدایی توجهش را جلب کرد. مثل این که کسی درباره ی او گرم صحبت بود:
ــ هی بچه ها، داستان روز را شنیده اید؟
دیگری افزود:
ــ شرم آور است،اینجا به یک آشغال دانی تبدیل شده است.
و کسی از میز دورتر گفت:
ــ وقتتان را تلف نکنید.از کله سیاهی چون او چه توقعی دارید؟همه ی همت این دختر صرف دلبری از پیرمردانی چون راجرز می شود!
و تعمد در رساندن این جملات به گوش مینا چنان آشکار بود که دختر جوان همانند تکه ای یخ که ناگهان درون کوره ی آتش افتاده باشد، آب شد و تحلیل رفت،چقدر از آمدن به سلف سرویس پشیمان بود، و در دریای بیکران و بی ساحل تنهاییش ، اما اینجا مثل مجرمی که لخت و عور به صلیبش کشیده باشند در معرض نیشخند و تمسخر دیگران قرار داشت .سر برداشت:
ــ آه بالاخره آمدی امیلی!
ــ بله متاسفانه چیز زیادی نیست،اما گمان کنم خوشمزه باشد .ببین چه سس غلیظی!خوب،منتظر چه هستی؟شروع کن.
بغض چنان راه گلوی مینا را گرفته بود که او فقط توانست چند لقمه ی کوچک آن هم به دلیل اصرار زیاد،از ترس دوستش بخورد.وقتی امیلی سینی را تحویل داد از ستونی که در کنارش نشسته بودند،فاصله گرفتند یکنفر از پشت سرشان صدا زد:
ــ کاکا سیاه نیفتی ! امیلی فوراً سربرگرداند،شراره های خشم آناً از چشمان سیاهش باریدن گرفت و تمام بدنش به لرزه افتاد.اما قبل از آنکه دهانش را به فریاد بگشاید مینا دستش را کشید و التماس کنان گفت:
ــ امیلی خواهش میکنم.به خاطر من خودت را درگیر نکن.

 

ادامه دارد


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 8:54 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 118488