سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ
از شیرخواره ای به همه شیرخوارگان
آغوش ِ گرم مادرتان نوش ِ جانتان...آغوش گرم مادر..



[ جمعه 92/8/17 ] [ 1:32 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

ورود کاروان به کربلا

کاروان سلاله های خدا

 کاروان امام عاشورا

 

کاروان بهشتیان زمین

 کاروان فرشتگان سما

 

یکی از نوکرانشان جبریل

 یکی از چاکرانشان حورا

 

گوشه ای از صدایشان داوود

 نفسی از دعایشان عیسی

 

نوجوانانشان چو اسماعیل

 پیرمردانشان خلیل آسا

 

زائر اشک هایشان باران

 تشنه مشک هایشان دریا

 

همه آیات سوره مریم

همه چون کاف و ها و یا و الی...

 

یوسفان عشیره? حیدر

مریمان قبیله زهرا

 

کعبه می بیند و طواف ملک

 چشم تا کار می کند این جا

 

کشتگان حوادث امروز

صاحبان شفاعت فردا

 

تا به حالا ندیده هیچ کسی

 این همه آفتاب در یک جا

 

هر دلی با دلی گره خورده است

همه مجنون صفت، همه لیلا

 

دارد این کاروان صحرائی

دخترانی عفیفه و نو پا

 

همه با احترام و با معجر

همه در پرده های حجب و حیا

 

پرده را از مقابل محمل

باد حتی نمی برد بالا

 

‏دور تا دورشان بنی هاشم

تحت فرمان حضرت سقا

 

پای علیا مخدره زینب

روی زانوی اکبر لیلا

 

از غروب مدینه می آیند

در زمینی به نام کرب و بلا

 

می رسیدند و یاد می کردند

از سر و طشت و حضرت یحیی

 

حق نگهدار این همه مجنون

حق نگهدار این همه لیلاکاروان



[ جمعه 92/8/17 ] [ 1:27 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

 قیدار...

خیلی مردی، ولی...

اشتیاق، هیجان، لذت، مدارا، سردرگمی؛ این همه حس هایی است که با خواندن رمان جدید رضا امیرخانی، قیدار، تجربه خواهید کرد. اشتیاق خواندن داستانی از نویسنده «من او» و «بی وتن» بعد از 6 سال. هیجان از شروع نامتعارف داستان با فصلی تحریک کننده؛ «مرسدس کوپه ی کروک آلبالویی متالیک» و ادبیاتی شوق آور؛ «به ارواح خاک آقام می خواهم ت... نقل لوطی گری نیست. نه تاریخ ت برام مهم است، نه جغرافی ت؛ نه به پشت و روی سجل ت کاری دارم، نه زیر و روی حرف مردم...». لذت از پیش روی آرام داستان و عمق گرفتن شخصیت ها و بازی گرفتن کارگردان از کلمات. مدارا با یکنواخت شدن داستان از جایی به بعد و سردرگمی از نفهمیدن سرنوشت شخصیت اصلی داستان و اصرار نویسنده به غیب کردن او.

رمان «قیدار» چند ویژگی مهم دارد که آن را شاخص می کند؛ در این برهوت مردانگی و قحط فتوت، از مرام و مردی و مردانگی و جوان مردی می گوید. آدمی را تصویر می کند که فقط به حرمت «رفاقت» پای رفیق اش می ایستد، آدمی که  معتقد است اما اعتقادش را به اطرافیان حقنه نمی کند، آدمی که به دیگران مجال می دهد برای اشتباه و برای جبران، آدمی که رگ گردنش برای بی غیرتی و نامردی باد می کند، آدمی که با قوی سخت می گیرد و با ضعیف آسان... «قیدارخان» واجد همه مردانگی هاست و آن طور که رمان تصویر می کند، محبوب اطرافیانش. او آن قدر دوست داشتنی هست که همه را جَلد خودش کند و هر کس، از هر کجا که رانده و مانده شود، به او پناه بیاورد.

ویژگی دیگر رمان، زبانی است که امیرخانی به آن دست پیدا کرده. او توانسته متناسب با زمان و مکانی که اتفاقات در آن جریان دارد، ادبیات آدم هایش را بیافریند و مهم این که زبان خاص داستان، فقط استفاده از چند لغت و تکیه کلام راننده ها یا گاراژدارها نیست. شکل محاوره، نحوه استفاده از کلمات و نوع جمله بندی در کنار تکیه کلام ها و واژه سازی ها، زبان اثر را هم خاص و هم باورپذیر کرده است. ادبیاتی که مختص لوطی هاست اما بر خلاف تصور نه تنها بددهان و چاروادار نیست که وزانت هم دارد: «هان! داش صفدر، از لیلاند زیرابروبرداشته رسیده ای به اینترناش ناشِ پهلوان ها! ترقیات کرده ای برای خودت... به قول خودت پیرزن هم تو گاراژ سوار لیلاند نمی شد اخری ها، اما دانسر اول اینترکنتینانتال می پرد روی رکاب اینترنشنال! حال ش را می بری؟» یا «...به همان تار سبیل اگر اهل ش بودید، خود جمیله را خرکش از شکوفه نو می آوردم کف گاراژ عربی برقصد، بل که سرحال بیایید...» یا «...می دهم روغن سوخته هر ده تاتان را سر چال عوض کنند پوسته دوخته ها، یاتاقان-سوخته ها!».

نکته مهم دیگری که درباره این کار باید به آن اشاره کرد، گرچه ویژگی مشترک همه کارهای امیرخانی است، روراستی او با مخاطبش است. امیرخانی ابایی ندارد که نویسنده ای مذهبی با علقه به مبانی انقلاب شناخته شود؛ پس از سید باطن داری می گوید که پای سیدی دیگر ایستادگی می کند و چوب می خورد یا قیداری که «از احدی به شیر و ترازو شکایت نکرده است» یا هم اویی که حاضر است گازوئیل دلاری بخرد اما از گازوئیل بی صاحب پسر استفاده نکند. این ها اما دل آزار نمی شود و خواننده را پس نمی زند چون با باور و اعتقاد نوشته شده و شاهدش این که برخی نگفتنی ها را هم می گوید: «حتما گفته بود که این آخوند از آن آخوندها نیست که با وجوهات آبستن شود!» و همین که نویسنده، باورهایش را به مخاطب تحمیل نمی-کند یا خود را موظف نمی داند که چند شعار اخلاقی و مذهبی در لابه لای کارش بگنجاند، جای تحسین دارد.

جمع همه این وی‍ژگی ها، می توانست یکی از شاخص ترین رمان های فارسی چند سال اخیر را بیافریند اما چنین نشده چون داستان از مهم ترین نقطه قوتش ضربه خورده؛ جایی که به نظر می رسد قیدارخان خالقش را هم مجذوب خودش کرده است. ما با آدمی طرفیم که خیلی مرد و لوطی منش و بزرگوار است ولی انتظار داریم جایی کم بیاورد، اشتباهی کند، خطایی مرتکب شود یا مانند هر انسان دیگری، چرتکه بیاندازد و حداقل حساب سود و زیان گاراژش را نگه دارد. اما نویسنده نخواسته رستمش را به جنگ افراسیاب بفرستد، ناچار او را رها کرده است با این توجیه که: «فرمود خوش نامی قدم اول است... از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود... قدم آخر، گم نامی است... طوبا للغرباء».

خواننده ای که چند صباحی با قیدار زندگی کرده؛ کنجکاو بوده که بداند خان با شهلا چه می کند، لحظه به لحظه ساخت لنگرگاه را دنبال کرده، نگران سرنوشت صفدر و فری و شلتون بوده، منتظر است ببیند عاقبت کار قیدار و شاه رخ به کجا می-کشد و... باید «فهمش بیجک بگیرد» از نقل های مختلف درباره قیدار که کجاست و چه می کند؟ خبرهایش را اما از حوالی جاسک و اطراف صوفیه و قلهک و آبادان روزهای جنگ می شنود. قیدار گم شده است و خواننده باید حدس بزند و باقی داستان را خود بسازد یا حس کند نویسنده باید روزی به سئوالاتش پاسخ دهد.

***

امیرخانی حق دارد! در این قحط مردانگی و برهوت فتوت، سخت است پیدا کردن امثال قیدار و حال که را پیدا کرده، نباید از دستش بدهد؛ قیدار باید گم می شد تا شاید روزی دوباره پیدا شود. نویسنده ای که فراستش را دارد که «جانستان کابلستان»-اش بشود پاسخ به درخواست های مکرر و بی جا برای موضع گیری درباره مسائل انتخابات 88، حتما مترصد فرصتی است که «قیدارخان» را جانی دوباره بدهد. باید منتظر ماند... 

نویسنده: رضا امیرخانی

ناشر: افق

شابک: 4-832-369-964-978

قطع: رقعی

قیمت: 296 صفحه، 9000 تومان


[ جمعه 91/9/17 ] [ 5:33 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس دهم

امشب آخرین شب عمر من است. از فردا این حیاط کوچک ، به اندازه ی یک اسب ، خلوت تر خواهد شد و من نیز این بار سنگین تن را بر زمین خواهم گذاشت.
از فردا شماتتهای مردم نیز به پایان خواهد رسید. دیگر کسی نمی تواند بگوید همسر حسین ، مادر علی اکبر ، دچار جنون شده است. ساعتها نفس در نفس ، مقابل اسب فرزند خود می نشیند و هر دو با هم اشک می ریزند. فکر نکن که من این طعنه ها ، این نگاهها و این زخم زبانها را نمی فهمم. من اگر چه اسبم اما با برترین خلایق امکان محشور بوده ام.
سگ اصحاب کهف بدان شان و منزلت رسید که می دانی. نه من ِ ولی شناس از آن سگ حقیقت طلب کمترم و نه پیامبر و زاده ی امام با آن جوانهای ابتدای راه ، قابل مقایسه اند.
آنها ابتدای راهی بوده اند که من صد سال در انتها و مقصد آن زندگی کرده ام. راستی نمی دانم چه شباهتی میان آن جوانها و این اصحاب بود. شاید غربت و مظلومیت و تنهایی ، شاید کمی قلت نفرات خدا جو در مقابل کثرت کفار و مشرکان ، شاید ....
انگار به خاطر این شباهتها بود که سر بریده ی امام بر بالای نیزه ها سوره ی کهف را تلاوت می کرد. هنوز آوای ملکوتی اش در گوشم طنین می افکند:
اَم حَسِبتَ اَنََّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الّرقیمِ کانوُا مِن ایاتِنا عَجَبا ... اِنًّهُم فِتیةٌ آمَنوُا بِرَبِّهِم وَ رِدناهُم هُدی....

ببین لیلا! منی که قرآن را با همه عظمتش می فهمم و تشخیص می دهم و یاد می سپرم ، عاجز نیستم از دریافت چهار کلام طعنه آمیز دیگران . یک آیه از این آیه قرآن اگر بر کوه نازلی می شد، ان را می شکست و فرو می ریخت، من صد سال با آیه های مجسم زندگی کرده ام. قرآن بر پشت خودم حمل کرده ام ، چگونه از دریافت سخنان مردم عاجز باشم؟! تازه ، بسیار چیزها هست که ما می فهمیم و مردم عادی نمی فهمند. از همین ماجرای دیروز مردم چقدرش را دریافتند؟!
همین قدر که مردی سرابر بر شتر از کنار خانه لیلا می گذشته ، صدای گریه ی لیلا او را کنجکاو و پیاده کرده و فهمیده است که لیلا در غم همسر و فرزند خود شبانه روز ، می گرید، همین ! اما این ، همه ی ماجرا نبود. من آن شتر را می شناختم. اگر آن شتر در مقابل خانه زانو نمی زد و از رفتن باز نمی ایستاد ،آن سوار هم مثل بسیار سواران دیگر از مقابل خانه می گذشت و صدای گریه ی تو را در میان همهمه ی بازار و کوچه و خیابان هضم می کرد. اگر آن شتر به راه خود می رفت ، سوار ، ناچار به توقف و کند و کاو نمی شد.
من آن شتر را در کربلا دیده بودم . در سپاه دشمن بود. به هنگام ملاقات عمرسعد با امام ، او خودش را به من رساند و گفت: « می خواهم به امام پناهنده شودم.»
من به او گفتم : « در این حال و روز ، بچه های امام هم پناه ندارند. تو در همانجا که هستی سعی کن به قدر خودت کاری بکنی.»
و دیروز می گفت که کاری کارستان کرده است. چموشی کرده است ، به کسی رکاب نداده است تا اسبق بن شیث آن سوارکار تیزتک عرب و یار نزدیک ابن سعد - به مهار کردن - بر او نشسته است و او اسبق را با مغز به زمین کوفته است و شروع کرده است به دویدن و لت و پار کردن سپاه دشمن و بعد سر به بیابان گذاشته است و تا خود مدینه دویده است.
این را کدامیک از مردمی که تو را به خاطر همنشینی با من شماتت می کنند ، می توانند بفهمند. به هرحال اینها مهم نیست . مهم این است که تو توانسته ای ، بخش کوچکی از آن واقعه ی بزرگ را ، در این چند شب ، از چشمهای من بخوانی.
از آن حکایت عظیم هنوز گفتنی بسیار مانده است اما من دیگر بیش از این تاب زنده ماندن ندارم. اگر فقط آنچه را که من در راه بازگشت ، دیدم تو می دیدی بشریت را به نفرین خود می سوزاندی . چرا که حیوان ترین حیوانها هم با یک مشت زن و بچه بی پناه که داغ دیده اند ، مصیبت کشیده اند ، شهید داده اند ، سیلی خورده اند ، یتیم شده اند و به اسارت در آمده اند ، چنین جفایی را روا نمی دانند.
دیدن یکی از این مناظر و مصائب کافی است که بیننده قالب تهی کند و چشم از هستی بپوشد. ببین چه سخت جاین کرده ام من که با دیدن آنهمه درد و داغ و مصیبت ، هنوز زنده ام و بالمعاینه با تو سخن می گویم.
آنچه در این شبها با هم گفتیم و شنیدیم و گریستیم تنها یک شرح آن منظومه از آن کهکشان بی نهایت بود. یک غنچه پرپر از باغستانی عظیم و آنچه باقی مانده است، شرح تاراج تمامت گلستان است. و از آن جانسوزتر شرح شهادت باغبان است.
روزهای سختی پیش روی توست لیلا! این چند شبانه روز همه یک تمرین بود برای صبوری. باید آماده می شدی برای شنیدن اصل ماجرا ، مصیبت محبوبت ، حسین !
و این ، کار من نیست لیلا! من بار سفر بسته ام و این چند روز را هم در فراق سوارم بی عمر زیسته ام . خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علی رغم بیماری ، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده ی لرزان اشک ، به تماشای عاشورا نشسته بود.

 

پایان


[ دوشنبه 91/9/6 ] [ 9:44 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس نهم

 

امشب به قدر مجموع شب های گذشته ، از تو طاقت و تحمل می طلبم. دیشب که تو از هوش رفتی ، با خودم می گفتم که کاش من در همان کربلا جان می سپردم و بار سنگین این روایت را بر دوش نمی کشیدم.
کاش تو به هنگام خروج کاروان از مدینه ، بیمار و زمینگیر نمی شدی ، کاش خود در کربلا حضور پیدا می کردی و من شاهد پنهانی سوختن تو نمی شدم. کاش من به چشم نمی دیدم که آن گیسوان چون شب ، در طول چند روز ، به سپیدی مطلق می نشیند. کاش این چشمها ، پیش چشم من به گودی نمی نشست. کاش این پیشانی و گونه ها هر روز مقابل دیدکان من چین و چروک تازه تری نمی یافت.
و بعد با خودم فکر کردم که این چه مخالفتی است با تقدیر؟ چه شکوه است از سرنوشت؟ اگر خدا مرا برای اینجا نگاه داشته است ، از قضای او به کجا می توان گریخت؟ باید تن داد و تمکین کرد و دل سپرد به آنچه رضای اوست. کاری که حسین ، با همه ی مشقتش در کربلا کرد.
تو اگر بودی و می شنیدی صدای ناله های او را در پای جنازه ی پسر، می فهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند ، چه کار مشکلی است:
- وای فرزندم ! وای پسرم ! وای نور چشمم ! وای علی اکبرم ! وای پاره ی جگرم ! وای همه ی دلم ! وای تمام هستی ام !
امام ، با دستهای لرزانش ، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد:
- تو ! تو پسرم ! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی.
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری.
و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی.
و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی.
و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانه های او چون ستونها استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله های آفرینش را در هم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریه هایش شنیدم که :
- دنیا پس از تو نباشد ، بعد از تو خاک بر سر دنیا.
و با چشمهای خودم بی قراری پسر را دیدم ، جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست:
- و چه زود است پیوستن من به تو پسرم ، پاره ی جگرم ، عزیز دلم.
علی آرام گرفت اما چه آرا گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می کشید و بر می گشت. مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن رو رفتن رضایت نمی داد؟
درست در همان زمان که بدنش تکه تکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود، من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او می دوید گفت:
- راست گفتی پدر! این آغوش پیامبر است ، این سرچشمه ی عشق اکبر است. این همان وصال مقدر است. این جام ، جام کوثر است. تشنگی بعد از این بی معناست.
پدر از سر جنازه پسر برخاست ، اما چه برخاستنی ! انگار کوه اندوه را بر دوش می کشید. و انگار هنوز باور نکرده بود آنچه را که به واقع رخ داده بود. چرا که مبهوت و متحیر با خود مویه می کرد:
- چگونه تو را کشتند؟ با چه جراتی ؟ با چه شهامتی؟ با چه قساوتی؟ چه چیز این فوم را در مقابل خداوند جری ساخت؟ کدام شمشیر پرده ی خیای این قبیله را درید؟ چگونه توانستند دست به این کار عظیم بیازند؟ قتل تو که آخر کار آسانی نیست. مثل قتل انبیاست. قتل آل الله است . چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند؟ برکت را از سرزمینشان برانند؟ آرامش را حتی از فرزندان و نوادگانشان بستانند و الی الابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟
امام با خود زمزمه می کرد و چون کبوتر پر و بال شکسته ای به سمت خیام می رفت. من اما جرات نکردم به خیمه ها نزدیک شوم. جوابی برای زینب ندشاتم . به سکینه چه باید می گفتم؟ اگر رقیه ی کوچک به پای من یم آویخت و از من برادر می خواست من چه داشتم که به او بدهم؟ گفتم می مانم که خبر را از یال خونین من نگیرند. می مانم تا با پشت خالی و خون آلودم قاصد شهادت سوارم نباشم. بگذار خبر را امام ببرد. بگذار پشت خمیده ی امام ، حامل این پیام باشد. بگذار واقعه را چشمهای گریان او بیان کند. هرچه باشد او مظهر سکینه و آرامش است. او کجا و سوار بی اسب؟
نمی دانم امام چه گفت و چه کرد؟ فقد دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده است ، در حلقه ای از جوانان بنی هاشم به سمت جنازه ی سوا من پیش می آید. اگر پیکر تکه تکه نبود ، چه نیازی به اینهمه جوان بود؟ دو جوان هم می توانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند. انگار امام هر کدام را برای بردن قطعه ای آورده بود.
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است. من هیچگاه شمشادهای هاشمی را این قدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم .
این قرآنی که ورق ورق شده بود و شیرازه اش از هم دریده بود ، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی می کردند این جوانان که می خواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازه ای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من ، قطعه قطعه و چاک چاک بر روی دستهای هاشیمییین پیش می رفت و به خیمه ها نزدیک می شد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
وقتی پیکر علی را در خیمه ی شهدا بر زمین گذاشتند ناگهان چشمم افتاد به زینب که می دوید و روی می خراشید و سیلی به صورت می زد:
- علی من ! نور چشم من ! پسرم ! پاره ی جگرم !
و پیش از آنکه دیگران بتنوانند سد راه او بشوند ، خود را با صورت به روی جنازه ی علی اکبر افکند و ضجه اش زمین و آسمان را به هم پیوند زد.
حتی اگر او نمی گفت: « پسرم ، امیدم ، نور چشمم ، پاره جگرم » باز هم هیچ کس باور نمی کرد که او مادر علی اکبر نباشد و و وقتی امام به تسلای او آمد ، وقتی امام دستهای او را گرفت و از جا بلند کرد ، وقتی امام با آغوش خود به او التیام بخشید ، دشمن به یقین رسید که آشنای دورتری مادری را از سر جنازه فرزندش بلند کرده است.
این است که گفتم چه باک اگر تو در کربلا نبودی ! چرا که زینب مادری را در حق فرزندت تمام کرد و این است که می گویم هرگاه به یاد زینب می افتم ، احساس می کنم که با عرش خداوند طرف شده ام. این زینب همان زینبی است که به هنگام شهادت فرزندان خود ، پا از خیمه بیرون نگذاشت تا مبادا هدیه اس به پیشگاه برادر رنگ منت پذیرد.
من گمان می کردم که وقتی اصل پیگر بیاید ، کودکان و زنان ، مرا ندیده می گیرند و با درد و داغ خود راحتم می گذارند. اما وقتی امام آنان را از کنار جنازه تاراند ، اکنون نوبت من بود که جوابگوی پشت خالی ام باشم. همچنان که حسین باید جوابگوی پشت شکسته اش می بود.
شنیدم سکینه که به امور کودکان مشغول بود ، خبر را نشنیده بود . تا اینکه پدر را در آستانه ی خیمه ، خسته و پر و بال شکسته دیده بود و گفته بود : « پدرجان ! چرا شما را به این حال می بینم؟ چرا یکباره این قدر شکسته شدید؟ مگر کجاست علی اکبر؟»
و شنیده بود : « کشته شد به دست این مردم پست!»
و سکینه ناگهان صیهه زده بود ، گریبان دریده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد ، که امام او را در آغوش گرفته بود و در گوشش زمزمه کرده بود: « دخترم ! سکینه ام ! آرامش دلم ! صبوری کن ! با تکیه به خدا صبوری کن !»
و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود : « چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بی تکیه گاه مانده است »
و پدر گرمتر او را به سینه فشرده بود و گفته بود : « همه از آن خداییم دخترم ! بازگشت ما نیز به سوی اوست. »
دختران و زنان و کودکان به من هجوم آوردند تا شاید حرفی ، نقلی ، خاطره ای ... و این همان چیزی بود که من واهمه اش را داشتم. پسر کوچکی که نمی دانم اسمش چه بود و قدش تا زیر سینه ی من هم نمی رسید، بی آنکه کلامی سخن بگوید ، دستهایش را به خون بدن من می آلود و به لباسهایش می مالید و معصومانه گریه می کرد . نفهمیدم از این کار چه مقصودی داشت ، فقط وقتی به مردمک چشمهای خیره شدم دریافتم که او مرا نمی بیند، علی اکبر را می بیند. در مردمک چشمهایش ، تصویر من نبود، تصویر علی اکبر بود با لباسهای خاک آلود ، بدن چاک چاک و پر و بال خونین .
با بزرگها راحت تر می شد کنار آمد تا بچه ها. رقیه ، این دختربچه سه چهار ساله ، بیچاره کرد مرا ، گریه ای می کرد. ضجه ای می زد ، زبانی می ریخت که بیا و ببین. دور من چرخ می خورد، لب برمی چید ، بغض می کرد ، اشک می ریخت ، آرام می شد و دوباره شروع می کرد:
- کجایی علی جان! کجایی برادرمان ! کجایی چراغ خانه مان! کجایی روشنایی چشممان ! کجایی امید زنده ماندنمان؟÷! کجاست آغوش مهربانی تو ! کجاست چشمهای خندان تو؟! کجاست دستهایی که مرا بغل می کرد و به هوا می انداخت؟ کجاست آن انگشتهایی که دو دست مرا به خود قلاب می کرد ؟ کجاست آن ریشهایی که زیر گلوی مرا قلقلک می داد؟ کجاست آن پاهایی که تکیه گاه بالا رفتن من بود؟ کجاست آن گیسوان سیاهی که شانه کردنش با دستهای من بود؟ کجاست آن بوسه های گرم؟ کجاست آن پناهگاه آغوش؟کجاست آن تکیه گاه بازو؟
همین طور مدام می گفت و اشک می ریخت و ناله دیگران را بلند می کرد و من مانده بودم که دختر به این کوچکی این همه حرف را ازکجا یاد گرفته است؟ سکینه اما حرفی از خودش نمی زد. تکیه گاه همه حرفهایش پدر بود. دست انداخته بود دور گردن من و مظلومانه و آرام اشک می ریخت و با خودش زمزمه می کرد:
- پرچم پدرم ! پشت و پناه پدرم ! مونس پدرم ! دلخوشی پدرم !
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت. کسی که گریه می کند به آرامشی هرچند نامحسوس دست می یابد. اما کسی که بغض گلویش را می فشرد و اشک در پشت پلکهایش لمبر می خورد و اجازه گریستن به خود نمی دهد ، بیشتر در خودش می شکند و مچاله می شود. حال اگر همو بخواهد تسلی بخش دیگران هم باشد، دشواری اش صد چندان می شود. مثل عمود خمیده ای که بخواهد خیمه ای را سرپا نگه دارد. نگاه می دارد اما به قیمت شکستن خود.
و عباس اگر چه زادگان خواهر و برادر را تسلی می داد ، اما خود لحظه به لحظه بیشتر در خود می شکست و فرو می ریخت و آن تسلی هم که به راستی تسلی نمی شد. انگار کسی بخواهد با اشک چشم ، زخمی را شستشو دهد. خاک و خون را ممکن است بشوید اما گدازه های جگر را جایگزین آن می کند. انگار کسی بخواهد با دست و دل مجروح ، مرهم بر جراحت بگذارد.
امام مرا در تمام این مدت ، این سوال ِ نپرسیده بیش از هرچیز عذاب می داد که تو مانده ای برای چه؟ تو چرا بی سوار زنده ای؟!

کربلا


[ شنبه 91/9/4 ] [ 9:45 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس هشتم

علی ، آشکارا سبکتر شده بود. من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او ، به وضوح این سبکی را در می یافتم.
پیش از این احساس می کردم که علی بر من نشسته است با یک سلسله از حلقه های سنگین زنجیر. علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه.
اگر چه سخت نبود ، اگر چه به خاطر علی همه چیز اسان می نمود ، اما متفاوت بود. اکنون احساس می کردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی.
گفت : « بچرخیم» و من از خدا می خواستم . با خود شروع کرد به ترنم این عبارات. ترنمی که که آرام ، آرام ، جوهره اش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت:
« اکنون زمین و زمان جان می دهد برای جنگیدن.
حالیا پرده ها کنار رفته است . مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است.
بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموخته ام. تا بدنهای شما هست ، غلاف ، به چه کار می آید؟!»
او اگر چه اینچنین می گفت ، ولی احساس من این بود که این بار برای جنگیدن نیامده است ؛ آمده است برای کشته شدن.
جنازه ها را از زمین برچیده بودند اما خون همچنان بر سطح میدان دلمه بسته بود. خون بسان اسفنجی شده بود که اگر چه به چشم جامد می آمد ولی وقتی برآن پا می نهادی خون تازه از زیر آن ترشح می کرد.
آفتاب درست در وسط آسمان ، نه ، درست در وسط میدان بر زمین نشسته بود. هرم گرما پلک چشمها را هم می سوزاند. نه فقط دهان که حتی مجاری بینی ام هم از شدت عطش خشک شده بود. احساس می کردم که خون به زحمت در لابه لای رگهایم راه باز می کند.
اما علی به گمانم دیگر تشنه نبود. اسب اگر حال و روز سوارش را نفهمد که اسب نیست. آن عقیقی که او مکیده بود ، به آن چشمه ای که او دهان سپرده بود، برآن جامی که او لب زده بود و گذاشته بود و برنداشته بود ، در پس آنچه او نوش کرده بود ، تشنگی دیگر معنا نداشت. آنچه او اکنون داشت ، شادمانی و طربی غیر قابل وصف بود. حال او آسمان تا زمین با میدان اول تفاوت می کرد. تفاوتی میان رزم و بزم. تفاوتی میان مبارزه و معانقه . تفاوتی میان ستیز و معاشقه.
این حال خوشش مرا نیز به وجد آورده بود. چرخ می زدیم و چرخ می زدیم. شمشیر آخته اش با تمام شانه و کتف ، در هوا می چرخید اما گردن هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمی شد.
سپاهی که به محاصره اش آمده بود ، به هر نقطه ای که او می رسید، عقب نشینی می کرد و باز پیش می آمد. انگار اکه او حلقه ای را دور دست می چرخاند.
اگر پیش از این ، به هر بهانه ای دزدیده به پدر نگاه می کرد، اکنون آشکارا از تلاقی دو نگاه پرهیز داشت. حسین اکنون خود او بود. به کجا باید نگاه می کرد؟
گشت زدیم و گشت زدیم. چرخیدیم و چرخیدیم. و سوار من هی رجز خواند و مبارز طلبید، اما هیچ کس پا پیش نگذاشت برای جنگیدن یا کشته شدن.
و ... سوار من آشکارا کلافه شد. عادتش هرگز این نبود که بی گدار به دریای دشمن بزند. همیشه دوست داشت که رقیبش جنگیدن را انتخاب کرده باشد ، اما اکنون چاره ای نبود. زمان می گذشت و از خیل دشمنی که به کشتن او آمده بود ، هیچ کس جلو نمی آمد.
ای بود که ناگهان علی به من هی زد. از من سرعتی بیشتر طلب کرد و شروع کرد به درو کردن سرهای رسید. اکنون فقط شمشیر او بود که به هوا می رفت و سر و پیکر و جنازه بود که بر زمین می افتاد. حلقهی محاصره اندک اندک ، بازتر و بازتر شد تا آنجا که ما ماندیم و حلقه ای از جنازه و اسب و خود و نیزه و سر و سپر.
بعض اسبها رم کردند و از مهلکه گریختند اصولا هر اسبی جگر ماندن در معرکه را ندارد. اسب اگر خون ندیده باشد ، صدای شمشیر نشنیده باشد و چشم و گوشش از جنگ و ستیز و کشت و کشتار پر نباشد ، اگر فقط به خرید و تفریح به بازار رفته باشد که در این آشوبها دوام نمی آورد.
برخی از این اسبها را از پیش می شناختم. بیشتر وسیله ی تمرین بچه ها بودند تا مرکب جنگ و ستیز و مقاتله. بعضی به گربه ی دست آموز بیشتر شباهت داشتند تا اسب میدان نبرد. این بود که بعض سواران را ناخواسته ، اسبها از میدان به در می بردند . اگر سوار بیچاره هم قصد مقاومت داشت ، اسب تن نمی داد.
بالاخره پیش روی ما ، خالی و خالی تر شد آنچنان که من به حسی غریزی وحشت کردم. این سکوت ناگهانی در میانه ی معرکه هیچگاه مقدمه خوبی نبوده است.
ناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد ، معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم. من چونه می توانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی سوار من نشسته است و حلقش را پاره کرده است. من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام ارام شل می شود تا آنجا که عنانم به اختیار خودم در آمد ، اما دیدم که سوارم با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن ، دست در گردن من انداخت.
از انتهای تیرها که بر پشتم فرو می رفت تازه فهمیدم که چقدر تیر بر بدنش نشسته است و تیر حلق ف تیر خلاصی او از هجوم درد بوده است. کاش یکی از آن تیرها بر جگر من می نشست و آن سوار دلاور را اینچنین خمیده و افتاده نمی دیدم. بخصوص که تازه حمله کرکسهای بی مروت آغاز شده بود.
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند ، دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نکشند.
التماس نکن لیلا! من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت نخواهم گفت. چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی؟ مگر این اشکها به ستردن تمام می شود؟ و اصلاً یک نفر باید اشکهای مقدس تو را بروید که خاک حیاط اینچنین بی محابا آنها را به دامن می گیرد و در خود فرو می برد.
نه ، لیلا ! یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری ، این بخش ماجرا را از من نمی شنوی . همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود ، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه ی سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده؟!

عاشورا


[ جمعه 91/9/3 ] [ 8:32 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس هفتم

اما چه رو به رو شدنی! پسری زخم خورده، مجروح، خون آلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده و چاک چاک؛ با پدری که انگارهمه ی دنیاست و همین یک پسر.
سوار من ، دلاور من ، علی اکبر من ، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده ی پدر را ببوسد. امام نیز با همه ی عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغل های پسر برد و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانه ای به دست آمده تا امام این دردانه ی خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تا کنون تاب آورده است فرو بنشاند.

اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنه ای بود که به چشمه ی سار رسیده بود ... و مگر دل می کند؟

ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف می زند و ... آب.

حیرت سرتاپای وجودم را فرا گرفت. اصلا قصدم این نیست که بگویم تشنگی نبود و یا علی اکبر تشنه نبود. تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت و با تمام بی رحمی اش تا اعماق جگر نفوذ کرده بود .

حالا که گذشته است به تو می گویم لیلا که من خودم گر گرفته بودم از شدت عطش . من که اسبم و بیابانها قدر طاقتم را می دانند، کف کرده بودم از شدت تشنگی.

تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که حتی به مضمضه آبی برطرف می شود.

تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو می نشیند.

اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می اندازد، قلب را کباب می کند و رگ و پی را می سوزاند.

در این تشنگی فکر می کنی که تمام رودخانه های عالم هم سیرابت نمی کند. چه می گویم؟ در این عطشناکی اصلا فکر نمی کنی، نمی توانی به هیچ چیز جز آب فکر کنی. در این حال، هر سرابی را چشم وهر کلامی را گوش ، آب می شنود.

وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بی مقدار می بینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب؟ ایمان چه محلی ... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان می کند.

دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت ، در کویر لم یزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت می بارد و از زمین آتش می جوشد، تشنگی آبدیده ترین فولاد ها را هم ذوب می کند. عطش، سخت ترین اراده ها را هم به سستی می کشد.

نیاز، آهنین ترین ایمانها را هم نرم می کند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این که جنس این ایمانها ، جنس این عزمها و اراده ها با جنس همه ی ایمانها و عزمها و اراده ها متفاوت بود.

آن که امام بود و این که علی اکبر. دختر بچه ها را بگو. بر رطوبت جای مشکهای روز قبل چنگ می زدند و سینه بر این خاک می خواباندند، اما سر فرود نمی آوردند؛ اما اظهار عجز نمی کردند؛ اما حرف از تسلیم نمی زدند.

و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت ، در آن کربلای آتشناک،زینب به اندازه ی تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن ! اگر زنی می خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می زد، در زیر آن آفتاب نیزه وار، دمی بنشیند، دوام نمی آورد.

این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدرهروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرو آمد...اما ... اما... خم به ابرو نیاورد.

کجایی بود این زن؟ چه صولتی ! چه جبروتی ! چه فخری ! چه فخامتی ! چه شکوهی ! چه عظمتی !

بگذرم لیلا! هر وقت به یاد این زن می افتم با تمام وجود احساس کوچکی می کنم و به خودم می گویم خوشا به حال آن خاک که گامهای این زن را بر دوش می کشد. خاک گامهای او را به چشم باید کشید.

حرف، سر تشنگی بود که به اینجا کشیده شدم. می خواستم بگویم که تشنگی به شدیدترین وجه خود وجود داشت، اما سوار من کسی نبود که پیش پدر از تشنگی ناله کند. گمان کردم شاید با اشاره به غیب، آب می طلبد. معجزه ای، کرامتی... چرا که سابقه داشت.

یک بار در غیر فصل، او از پدر، انگور طلب کرد و پدر دست دراز کرد و از عالم غیب خوشه ای انگور چید و در مشتهای ذوق زده ی پسر نهاد. من آن انگور را به چشم دیدم و هم از آن خوردم...چه گفتن دارد. خودت مگر از آن انگور بی بهره ماندی؟! انگار همان آن از درخت چیده شده بود. ترشحات شبنم وار آب بر روی دانه های آن تلالؤ داشت.

گمان کردم شاید علی اکبر با قربت و قدرتی که از پد رمی داند و معجزه و کرامتی که از دستهای او دیده است، توقع کرده است که پدر دست به درون پرده ی غیب ببرد...و اصلا مگر نه کوثر، ملک جاودانی پدر و مادر همین پدر است؛ شاید...

اما به خود نهیب زدم که محال است بیان چنین توقعی از زبان چنان زاده ی امامی. وقتی که پدر، خود در نهایت تشنگی است، وقتی که کودکان، دختران و زنان، با جگرهای تفته، مهر سکوت بر لب زده اند، چگونه ممکن است او برای خودش آب طلب کند؟!

نزدیکتر رفتم. آنچنان که سرم . دو گوشم در میانه ی دو محبوب قرار گرفت. با خود گفتم اگر من این راز را بفهمم کربلا را فهمیده ام و گرنه هیچ از اسب های دیگر، بیش ندارم. و دیدم که دنیایی دیگر است در میانه ی این دو محبوب. دنیایی که عقل آدمها به آن قد نمی دهد چه رسد به اسب. دنیایی که عقل نبود، عشق زلال و خالص بود.

علی به امام گفت که «پدر جان عطش دارد مرا می کشد.» اما آن عطش کجا و تشنگی آب کجا؟ ماجرا، ماجرای وصال و دیدار بود . ماجرا، ماجرای این فاصله ی مقدر بود. ماجرای این زمان لخت، این ساعات سنگین، این لحظه های کند.

روح او به خدا پیوند خورده بود، با خدا در آمیخته بود، در خدا ممزوج شده بود. روح او با خدا یکی شده بود و جسم این فاصله را برنمی تافت. جسم این کثرت را تاب نمی آورد. اما مشکل او این پیوند نبود. پیوند دیگری از این سمت بود. پیوندی که باز غیر خدایی نبود. عین خدایی بود، اما کار را برای کندن و رفتن، مشکل می کرد.

علی در میدان می جنگید، اما چشم به پدر داشت. با شمشیر نه، که با برق نگاه پدر بازی می کرد. اصلا او زخم چه می فهمید چیست. نیزه چه بود در مقابل آن مژگانی که فرا می رفت و فرود می آمد. میدان چه بود در مقابل آن مردمکی که با منظومه ی عرش حرکت می کرد.

از آن سو هم ماجرا چنین بود. و این همان رابطه ایست که گفتم هیچ کس نمی تواند بفهمد. یادت هست لیلا! یک یاز این شبها را که گفتم:« به گمانم امام، دل از علی نکنده بود.»

به دیگران می گفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اینجا، همانجا بود که گمان و حدس مرا تشدید کرد.

اگر علی اینهمه وقت در میدان چرخید و جنگید و زخم و خورد و نیفتاد، اگر علی این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علی این همه جان را گرفت و جان نداد، اگر علی آن همه را کشت و کشته نشد، اگر از علی به قاعده ی دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.

پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه ی زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمی شود. و این بود که نمی شد. و ... حالا این دو می خواستند از هم دل بکنند.

امام برای التیام خاطر علی، جمله ای گفت. جمله ای که علی را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:

-پسرم! عزیزم ! نور چشمم! سرچشمه ی رسول الله در چند قدمی است. چشم بپوش از این چشمه!

این برای التیام علی بود. حسین را چه کسی باید التیام می داد؟ برای این دل کندن، به حسین چه کسی باید دل می داد؟ کدام کلام بود که بتواند حسین را به این دل کندن ترغیب کند؟ یا لااقل در این دل کندن تحمل ببخشد؟

باز هم خود او و باز هم کلام خود او:

-به زودی من نیز به شما می پیوندم.

آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند و اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمی شد، کار به انجام نمی رسید. شهادت سامان نمی گرفت. و آن بوسه ی داغ وداع بود. هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمی نهادند.

نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لب ها و گونه ها . تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها و ... عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی را در میان لبهای خود گرفت.

زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمی آمد و هیچ نسیمی نمی وزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمی گرفت.

من از هوش رفتم به خلسه ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد.

عاشورا


[ جمعه 91/9/3 ] [ 3:50 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس ششم

من بودم و علی . و یک میدان دشمن .و تا چشم کار می کرد،سلاح .و تا دید می رسید،سوار . نمی دانم چقدر.آن قدر که بیابان در پس پشت و اطرافشان پیدا نبود . آن قدر که انگار خط پشت دشمن به افق می رسید . پیاده ها بماند . من در عمرم این همه اسب یک جا ندیده بودم . باور نمی کنی اگر بگویم که از کثرت سپرها و کلاهخودها، گمان می کردی که کاسه ای به وسعت زمین را پشت آسمان دمر کرده اند. تشعشع این همه آهن و فولاد،چشمها را آزار می داد. اما اینها را فقط من می دیدم .سوار من انگار چشم به جای دیگر داشت . وگرنه باید ترسی ، تردیدی،لرزش یا لااقل تأملی ... هیچ از این خبرها نبود . با تحکمی بی سابقه به من گفت: (( بچرخیم!)) و شروع کرد به رجز خواندن . و چه رجز خواندنی! چه صدایی! چه صلابتی! چه جوهره ای! چه جلال و جبروت و عظمتی ! آنچنان که من وحشتم گرفت از سواری که بر خود حمل می کردم . مضمون رجز تا آنجا که یاد دارم چنین بود:
(( این منم ، علی ، فرزند حسین بن علی سوگند به بیت الله که ماییم پرچمدار ولایت نبی . به خدا قسم که این دشمن بی پدر بر ما حکومت نمی تواند کرد . من با این شمشیر آخته به حمایت از پدرم ایستاده ام. و آنچنان که شایسته یک جوان هاشمی قریشی است، جنگ می کنم.))
هر چند همه حرف در همین چهار کلام بود اما در رجز مهم نیست که چه می خوانی . مهم این است که چگونه بخوانی. و آنچنان که او می خواند دلهای دشمن در سینه معلق می کرد.
اندک اندک من هم از سوارم جربزه گرفتم .آنچنان سنگین می تاختم و آنچنان سم بر زمین می کوفتم و آنچنان قَدَر چرخ می زدم که به قدر تاخت هزار اسب دشمن را مرعوب کردم . اما یک چیز را نمی فهمیدم و آن اینکه چرا هر طرف می گردیم ، حسین پیش روی ماست . وقتی که با این سرعت در یک میدان چرخ می زنی ، هر نقطه میدان را فقط در یک آن باید ببینی. نمی دانم چرا در این گردش و طواف ، همه جا حسین بود .
شنیدم که سوارم با خود می گفت:)) فَاَینما تَوَلّوُ فَثَّم وَجهُ الله)) به هر سو که رو کنید . روی خدا پیش روی شماست. ما همچنان چرخ می زدیم و علی همچنان رجز می خواند و یک نفر از سپاه دشمن پا پیش نمی گذاشت.
بعدها شنیدم که غلغله ای افتاده است در سپاه دشمن . ابن سعد به هر سرداری که رجوع می کند.، پا پس می کشد و عذر می آورد . هیچ مدعی و دلاوری حاضر به حضور در میدان نمی شود . تا درمانده و مستأصل می رود به سراغ ((طارق بن تبیت)).
ابن طارق بن تبیت در عرب مهشور به بی باکی است . می گویند کسی است که دل دارد اما کله ندارد. ابن سعد به طارق می گوید )):برو و کار این جوان را بساز تا حکومت موصل را برایت بسازم))
طارق از این دستور یا پیشنهاد ناگهانی جا می خورد و برای گریز از این تحمیل، در ذهنش به دنبار مفّر پاسخی می گردد. لحظاتی در چشمهای ابن سعد خیره می ماند و دست آخر حرف دلش را می زند: - نمی کنی ابن سعد! با دست شبیه ترین خلق به رسول الله ، مرا به کشتن می دهی و به وعده ات وفا نمی کنی . ابن سعد نازش را می خرد:(( قول می دهم.))
طارق اما با این تحکم،عقب نشینی نمی کند: - موصل را وصل کن به ری و بر هر دو خودت حکومت کن ...
- می ترسی؟
- این اتهام به من نمی چسبد. من از پیش هم گفته بودم که با دونفر در این سپاه روبه رو نمی شوم . یکی عباس بن علی و دیگری علی بن الحسین .
ابن سعد آشفته می شود. اگر از او بگذرد معلوم نیست کسی دیگر را بتواند راهی این میدان کند .
- من به تو دستور می دهم و دستور من با یک واسطه دستورامیرالمومنین یزید بن معاویه است. طارق پوزخند می زند و ابرو بالا می اندازد: برای من یکی امیرالمومنین بازی در نیارو. خودت که می دانی این لقب تراشیده ماست برای یزید. خودم که گول خودو را نمی خورم.
- کارت را سخت تر نکن طارق! برو.
- خودت که می دانی، من با خواهش بهتر رام می شوم تا دستور .
- خواهش می کنم طارق! این جوان الان قلب سپاه را اوراق می کند . خواهش می کنم .
- باشد، این شد یک چیزی ! راستی چه تضمینی برای وعده ات ؟
ابن سعد تنها انگشترش را در آورد و با غیظ در انگشت طارق جا می دهد:
بیا !این هم تضمین وعده ام . به همه مقدسات سوگند که عمل می کنم . برو و کار را تمام کن.
اینها را من ان زمان نمی دانستم. بعدها فهمیدم. من در آن زمان فقط دیدم که بعد از وقفه ای طولانی ، بعد از چرخشی بسیار که تمام بدنم به عرق نشسته بود و زبانم از تشنگی کلوخ شده بود ، طارق بن تبیت وارد میدان شد . ناگهانی و بی مقدمه پیدا بود که قصد غافلگیری دارد. مثل تیر از کمان لشگر جدا شد و با نیزه ای کشیده و بلند به سمت ما هجوم آورد . یک آن دل من فرو ریخت. بخصوص که احساس کردم سوارم از جا تکان نمی خورد و مرا هم تکان نمی دهد . گفتم قطعاً غافلگیر شده است.، خودم جنبشی بکنم و او را از این کمین برهانم. اما دیر شده بود،بسیار دیر شده بود . همه این تأملات زمانی می برد که پیش از زمان رسیدن دشمن بود.
طارق، مثل برق از کنار ما گذشت و من فقط حس کردم که سوار من قدری خود را به سمت راست کشید و به جای خود بازگشت . همین . و وقتی افسار مرا برگرداند ، دیدم که نیز? علی بر سین? طارق فرو رفته و از پشت به قاعد? دو وجب آمده است . انگار طارق فرصت مردن هم پیدا نکرده بود. اسب همچنان می تاخت تا دست و پای طارق شل شد و طارق با همان سرعت به خاک غلتید. شنیدم که از این اعجاز سوار من، ولوله ای افتاده است در سپاه دشمن .
پسر طارق پس از مرگ آنی و خفت آمیز، از این مرگ بی هیچ جنگ و ستیز آنچنان به خشم می آید و خون جلوی چشمانش را می گیرد که بی گدار به میدان می زند . انگار که خرگوشی با چشم بسته در مصاف شیر. من دیدم که جزئی دگیر از سپاه دشمن کنده شد و به میدان پرتاب گردید. سوار و اسب با شتاب به سمت ما پیش می آمدند و ما همچنان بر جای ایستاده بودیم .
سر اسب او برق آسا از کنار سر من گذشت و هنوز تمام هیکل ما دو اسب از کنار هم عبور نکرده که سر پسر طارق را پیش پای خودم یافتم . یک ان گمان کردم که سوار من شمشیرش را میان زمن و آسمان ایستانده بود تا پسر طارق بیاید و ان از گردنش عبور دهد. اسب دشمن، گیج و منگ مانده بود با این سوار بی سر . و نمی دانم چرا کسی جرأت نمی کرد بیاید جناز? این پدر و پسررا از میدان به در ببرد .
مقتول بعدی طلحه بود، پسر دیگر طارق که او هم کشتنش وقتی از سوار من نگرفت. بعد، مصراع بن غالب امد. چقدر چهره اش برایم آشنا بود. اگر مجال می بود از اسبش می پرسیدم که پیش از این سوارش را کجا دیده ام . ولی این مجال هرگز پیش نیامد، چرا که شمشیر سوار من با چنان ضربت و سرعتی فرو امد که سوار و اسب دفعتاً به دو نیم کرد .
به دو نیم شدن ناگهانی مصراع، حادثه ای غریب و باور نکردنی بود. من گمان می کنم که خود مصراع هم تا لحظاتی بعد از این ضربت، هنوز باور نکرده بود که به دو نیم شده است و قبل از حضور قطعی مرگ ، نسیم از میان? جسمش عبور می کند .
وحشت مرگ بر سپاه دشمن سایه انداخت. لشگر دشمن شده بود ثل یک پیکری که حالا دیگر نفس نمی کشید. فقط تعداد کشته نیست که دشمن را به وحشت می اندازد،کیفیت قتل گاهی به مراتب رعب انگیز تر از تعداد مقتول است . هیچ کدام از اینها مجال جنگیدن پیدا نکرده بودند. و این یعنی رقیب خبره تر از این است که خور را به تکاپوی عبث خسته کند . و این یعنی دشمنِ رقیب کوچکتر از آن است که تکان و تحرکی را بشاید.
بحث عقاب است و بچه روباه. عقاب که برای گرفتن بچه روباه بال بال نمی زند، آنی فرود می آید و کار را تمام می کند .
اما اینها هیچ کدام مهم نیست . مهم نگاهی است که میان این پدر و پسر ،ردً و بدل می شود . مهم ((فتبارک الله))ی است که بر لبهای پدر می نشیند . مهم مژگان سیاهی است که تحسین فرود می آید و بر می خیزد . مهم تبسم شیرینی است که به لطافت رایحه بر چهر? پدر پخش می شود. مهم نسیم ((لا حول))ی است که از کوهسار پدر به لاله زار پسر می وزد .
با خودم گفتم اگر کار این چنین پیش برود، سپاه دشمن همه یا کشته اند یا فراری . این چنین که سوار من می جنگد هیچ دیّاری در این دیار باقی نمی ماند . اما ناگهان دیدم که رنگ از رخسار? امام پرید و نگاه نگرانش بر پشت ما- من و علی اکبر- پهن شد .
برگشتیم! من و سوارم که پشت به دشمن و روی به امام داشتیم، برگشتیم و ناگهان دو سپاه هزار نفری را دیدیم که از دو سو به سمت ما پیش می آیند.
ابن سعد که دیده بود عاقبت چنینی جنگی شکست محتوم است، دو هزار تن را به نبرد با یک تن گسیل کرده بود .
هزار نفر به سردار ((محکم بن طفیل)) و هزار دیگر به فرماندهی ((ابن نوفل)) . تعداد این دو سپاه را من بعدها شنیدم اما همان زمان احساس کردم که باید به انداز? دو هزار اسب، سوار دلاورم را همراهی کنم .
سرت را درد نیاورم . در تمام مدت جنگ با این لشگر دو هزار نفری با خودم فکر می کردم که سوار من تشنه است، خسته است . مصیبت دیده است و این چینین معجزه آسا می جنگد. اگر این بلاها نبود او چه می کرد با سپاه دشمن؟!
من تا صدو هشتاد را شمردم و بعد حساب از دستم در رفت . مشکل کار من این بود که باید از روی جنازه ها می پریدم و سوارم را جا به جا می کردم . خاک امیخته به خون، گِلِِ
خون پاها و پهلوهایم را پوشانده بود . سوار من همچنان می چرخید، همچنان ذکر می گفت و همچنان شمشیر می زد و ... همچنان دزدیده به پدر نگاه می کرد .
به روشنی از مجرای این نگاه بود که نیرو می گرفت و استقامت می یافت .
جنگ اندک اندک به سردی گرایید و به سمت وقفه ای موقت نزول کرد . از این وقفه ها در میانه جنگها، بسیار پیش می آبد . مثل یک قرار نا گذاشته . برای انتقال مجروها و جنازه ها . برای تجدید قوا . برای سامان دادن دوباره سپاه . و این فرصتی بود تا علی دوباره نفس در نفس با پدر رو به رو شود .

عاشورا


[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 1:40 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس پنجم

عجیب بود رابطه ی میان این پدر و پسر . من گمان نمی کنم در تمام عالم ، میان یک پدر و پسر اینهمه عاطفه ، اینهمه تعلق ، اینهمه عشق ، اینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام.
گاهی احساس می کردم که رابطه حسین با علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر و پسر نیست. رابطه ی یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه ی عاشق و معشوق است. رابطه ی دو انیس و همدل ِ جدایی ناپذیر است. احساس می کردم رابطه ی علی اکبر با حسین فقط رابطه یک پسر با پدر نیست. رابطه ی ماموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه ی مُحِب و محبوب است و اگر کفر نبود ف می گفتم رابطه ی عابد و معبود است. نه ... چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه ی میان این دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها در کوچه پس کوچه های این رابطه ، گیج و منگ و گم می شدم. می ماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین است یا علی اکبر؟
اگر مراد حسین هست - که هست- پس این نگاه مریدانه ی او به قامت علی اکبر، به راه رفتن او ، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟ و اگر محبوب ، علی اکبر است پس این بال گستردن و سرساییدن در آستان حسین چگونه است؟
با همه ی دوری ام از این وادی رسیدم به اینجا که بحث عاشق و معشوق در میان نیست. هر دو یکی است و آن یکی عشق است.
بگذار تا روشن تر برایت بگویم:
در میانه ی راه وقتی امام بر روی اسب به خوابی کوتاه فرو رفت و برخواست ، فرمود : « انالله و اناالیه راجعون و الحمدلله رب العالمین.»
سوار من بی تاب پرسید: « جان من به فداتا پدرجان ! چرا استرجاع فرمودید و چرا خدای را سپاس گفتید؟»
امام نگاهش را به نگاه علی اکبر دوخت و فرمود :« لحظه ای خواب مرا در ربود و سواری را دیدم که پیام مرگمان را با خود داشت. می گفت این قوم روانند و مرگ نیز در پی ایشان. دریافتم که حانمان بشارت رحیل می دهد.»
سوار من ، علی اکبر من ، مژگان سیاهش را فرو افکند . با نگاه به دستهای پدر بوسه زد و گفت:« پدرجان ! خدا هماره نگهبانتان باد! مگر نه ما برحقیم؟!»
پدر فرمود : « چرا پسرم ! قسم به آنکه جانمان در ید قدرت اوست ، و بازگشتمان به سوی او ، ما حقیقت محضیم.»
پسر عرضه داشت :« پس چه باک از مرگ ، پدرجان!»
از این کلامِ با صلابتِ پسر ، لبخندی شیرین بر لبهای پدر نشست. نه ؛ تمام صورت پدر خندید ، حتی چشمهایش و فرمود:« خداوند برترین پاداش پدر به فرزند را به تو عنایت کند ای روشنای چشم من !»
گریه نکن لیلا! آرام باش تا بگویم. این فقط یک رابطه از آنهمه ارتباط بود ، رابطه پدر با فرزند. اما چه پدری! و چه فرزندی ! پدری که خود در برترین نقطه هستی ایستاده است و با غرور و تحسین به پرواز فرزند در فراترین نقطه ی تعالی نگاه می کند.
پیوست حُربن یزید ریاحی به امام در آن برهوت حقیقت و غربت معنویت ، یک آیه بود در اثبات حقانیت اسلام . چرا که حُر برای جنگ آمده بود ، یا لااقل برای بستن راه بر امام. اما ارتباط امام را با پیامبر و مقام امام را در نزد خداوند و شان امام را در مسیر هدایت انکار نمی کرد.
هنوز در جبهه مقابل بود که به امام گفت:« نماز را به امامت شما می خوانیم.»
و امام به علی اکبر فرمود:« اذان بگو!»
چرا میان اینهمه قاری و موذن و نمازگزار ، علی اکبر اذان بگوید؟ چه رابطه ای بود میان او و علی اکبر در این اذان؟ چه حسی را طلب می کرد از اذان گفتن علی اکبر؟ من که این لحن و رابطه را هیچ نفهمیدم.
گفتم شاید امام می خواهد حضور رسول الله را تجدید کند؟ شاید امام می خواهد اعتلای هماره اسلام را در قامت علی اکبرش ببیند. شاید امام می خواهد این روشن ترین نشانه ی جدش را به رخ خلایق بکشد. شاید امام می خواهد آخرین اذان این دنیا را از زبان محبوب ترین عزیزش بشنود. شاید امام می خواهد....
من چی می فهمم ! من چگونه می توانم بفهمم که وقتی علی اکبر نگاه در نگاه پدر ، فریاد الله اکبر سر می دهد ، از چه حکایت می کند. من چگونه می توانم بفهمم که این دو با نگاه از هم چه می ستانند و به هم چه می دهند.
اما ... اما کاش بودی به وقت لباس رزم پوشاندن علی.
داماد را این طور به حجله نمی فرستند که امام علی اکبر را مهیای میدان می کرد. با چه وسواسی هدیه اش را برای خدا آذین می بست.
صحابی همه رفته بودند. یک به یک آمده بودند ، اذن جهاد گرفته بودند و رفته بودند. امام ، خود مهیای میدان شده بود ، اهل بیت و بنی هاشم ، پروانه وار گردش حلقه زدنه بودند و هریک به لحن و تعبیر و بیانی ، جان خویش را سد راه او کرده بودند و او را از رفتن بازداشته بودند. او اما نزدیکترین ، محبوبترین و دوست داشتنی ترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند.
شاید فکر کرده بود که تا وقتی پسر هست چرا برادرزاده؟ چرا خواهرزاده؟ تا وقتی هنوز حسین فرزند دارد ، چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ چرا فرزند زینب؟
و شاید این کلام علی اکبر دلش را آتش زده بود که :« یا ابة لاابقانی الله بعدک طرفه عین.»
« پدرجان ! خدا پس از تو مرا به قدر چشم بر هم زدنی زنده نگذارد. پدرجان ! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشمهای من ، جهان پس از تو نبیند.»
در اینجا باز من رابطه ی میان این دو را گم کردم. کلام قربانی را پسر به پدر می گفت ، اما نگاه طواف آمیز را پدر به پسر می کرد. علی اکبر بوسه لبهایش را به دست پدر می سپرد و حسین اما سرتاپای پسر را با نگاه غرق بوسه می کرد.
اهل خیام که فهمیدند علی اکبر ، پروانه رفتن گرفته است ، ناگهان در هم شکستند و فرو ریختند. کاش می بودی لیلا! اما ... اما نه ... چه خوب شد که نبودی لیلا! تو کجا زَهره ی به میدان فرستادن پسر داشتی؟ پسر... چه می گویم علی اکبر! انگار کن جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند. انگار کن زیبایی و عطر تمامی گلها را به یک گل بخشیده باشند. انگار کن تمامی سروهای عالم را به تمامی لاله های جهان پیوند زده باشند. انگار کن خدا در یک قامت ، قیامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع.
سکینه آمده بود و دستهایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود. رقیه گرد کفشهای برادر را می سترد. عباس ؛ عباس انگار قرآن پیدا کرده بود. علی را نواش نمی کرد ، ستایش می کرد. علی را نمی بوسید، می پرستید. جانش را سر دست گرفته بود و پروانه وار گرد او می گشت. من گفتم هم الان است که عباس بر علی اکبر سجده کند. چه دنیایی بود میان اینها.
چه خوب شد که نبودی لیلا! کدام جان می توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ بگذار از زینب چیزی نگویم . یاد او تمام رگهای مرا به آتش می کشد.
تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟ ... ببین لیلا! تو می خواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟ به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودی باز همه می گفتند ، مادر این جوان زینب است. اما بگویم؟ ... بگذار بگویم لیلا! جانم فدای عظمت زینب . با گفتن این کلام قرار است جانم آتش بگیرد ، گیرد.
در کربلا می گفتند که آیا این دو نوجوان ، این عون و محمد ، خواهرزاده های حسین ، مادر ندارند؟ چرا هیچ زنی مشایعتشان نمی کند؟ چرا هیچ مادری صورت نمی خراشد؟ چرا هیچ زنی زمین را با ناخنهایش نمی کند؟ چرا هیچ زنی شیون و هلهله نمی کند؟ خاک زمین را به آسمان نمی پاشد؟ چرا حسین تنها مشایعت کننده ی این دو نوجوان است؟ فقط همین قدر بگویم که زینب با علی اکبر کاری کرد که حسین پا به میان گذاشت و میان این دو آغوش مفارقت انداخت. پیش از این هرگاه زنان و دختران خیام بی تابی می کردند ، امام ، علی اکبر را به تسلی وآرامش می فرستاد ، اما اکنون خودِ تسلی و آرامش بود که از میان می رفت. اکنون که را به تسلای که می فرستاد؟ با دست و دل مجروح ، کدام مرهم بر زخم که می گذاشت؟
زینب و دیگر دختران و زنان حرم ، مانع بودند برای به میدان رفتن علی. یکی کمربندش را گرفته بود ، یکی به ردایش آویخته بود ، یکی دست در گردنش انداخته بود ، یکی پاهایش را در بغل گرفته بود و او با اینهمه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل ، چگونه می توانست راهی میدان شود؟!
این بود که حسین ، کار را با یک کلام یکسره کرد و اب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت:
- رهایش کنید عزیزانم ! که او آمیخته به خدا شده است ، به مقام فنا رسیده است و به امتزاج با پروردگار خویش در آمده است. از هم الان اون را کشته عشق خدا ببینید. او را پرپر شده ، به خون آغشته ، زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید. او این را گفت و دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیهه زینب به اسمان رفت و دلها شکسته بد و رویها خراشیده شد و مویها پریشان شد و چشمها گریان و جانها آشفته و نگاهها حیران.
اما نمی دانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی می کرد، هم توانسته بود دست دل از او بشوید و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او کمربند « ادیم » به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر فرزند ، محکم می کرد به وضوح کمر خودش انحنا بر می داشت؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او مغز فولادی را بر سر او می نهاد و محاسن و گیسوان او را مرتب می کرد ، محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سپیدی می نشست؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او شمشیر مصری را بر اندام استوار پسر حمایل می کرد ، چهار ستون بدنش می لرزید؟ اگر چنین بود ، پس چرا وقتی او رکاب گرفت برای پسر و پسر دست بر شانه ی او گذاش برای سوار شدن بر من ، چرا پاهای حسین تاب نیاورد ؟ چرا زانوهایش خم شد و چرا از من کمک گرفت برای ایستادن؟
این چه رابطه ای بود میان این دو که به هم توان می بخشیدند و از هم توان می زدودند؟
این چه رابطه ای بود میان این دو که دل به هم می دادند و از هم دل می ربودند؟
این چه رابطه ای بود میان این دو که با نگاه ، جان هم را به آتش می کشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم می نهادند؟ نمی دانم !شاید هم قصه همان بود که حسین گفته بود. شاید هم حسین به واقع دست از او شسته بود.
من آنجا ایستاده بودم . پدر به علی اکبر گفت:« پیش رویم ، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت. چه می گویم؟ راه نرفت. ماه را دیده ای که در آسمان چگونه راه می رود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو ، پای راه رفتن داشته باشد! نه ، پای راه رفتن نه ، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت : « شاهد باش خدای من ! جوانی را به میدان می فرستم که شبیه ترین خلق به پیامبر توست در صورت ، در سیرت ، در کردار و در گفتار و حتی در گامهای رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پیامبر دلتنگ می شدیم ، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر می شد ، هربار جای خالی پیامبر جانمان را به لب می رساند ، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش می کشید، به او نگاه می کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می شود.»
اما نه ، گمان نمی کنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم . اما ... اما وقتی تو این طور بی تابی می کنی ، من چگونه می توانم حرف بزنم ؟ ببین لیلا ! اگر بی قراری کنی ، اگر آرام نگیری ، بقیه ی قصه را آنچنان از تو پنهان می کنم که حتی از چشمهایم هم کلامی نتوانی بخوانی . آرام باش لیلا! من هنوز از رابطه ی میان این دو محبوب چیزی به تو نگفته ام..

عاشورا


[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 1:39 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]

مجلس چهارم

مقام سِقایت در کربلا از آن عباس است ؛ ماه بنی هاشم . در این تردید نیست ، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا ، آب را ما آوردیم . من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده ی دیگر. بانی ماجرا هم علی ِ کوچک شد. علی اصغر؛ علی دُردانه .
من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه ی او را می شنیدم . گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام ارام التماس و تضرع.
ما اسبها هم برای خودمان نمی گویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم ، عاطفه داریم ، بی هیچ چیز نیستیم . از گریه های مظلومانه ی او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا می کردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از حصار سپاه دشمن عبور می دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم - علی - از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح ، بی تاب شده بود از گریه ی برادر کوچک .
از پدر رخصت خواست برای آوردن آب و اشاره کرد به دردانه ، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آوردم. امام رخصت فرمود. اما سفارش کرد که تنها ، نه . لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیرها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.
سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت و ما به راه افتادیم . شب ، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز می باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن ، آن دشمن چندهزار ، خبر از واقعه می برد، فقط سم اسبهایش آب شریعه را بر می چید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست . من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره ی شریعه رساندم . علی پیاده شد و گلوی مشکها را به آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم : « تا تو اب ننوشی من لب تر نمی کنم.»
او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و امرانه به من چشم دوخت. این نگاه ، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت . آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم .
مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه ، در نگاه او کم شده بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی کردم.
آب به سلامت رسید ، بی آنکه خاری به پای این قافله بخلد. سرخی سمهای ما همه از خون دشمن بود. سد آدمها شکسته بود و خون ، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتکهای آن تا سر و گردن ما خود را بالا می کشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام ، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد:
- پدرجان ! این آب برای هرکه تشنه اسن. بخصوص این برادر کوچک ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام.
آرام بگیر لیلا! من خود نیز ای تجدید این خاطره آتش گرفته ام..

عاشورا


[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 1:59 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 118464