سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

دیگر بس نبود..........مگر من چقدر تحمل دارم....نکند مرا با سنگ اشتباه گرفتی؟

آهاااااااااااااااااااااااااااااااای من آدمم......انسانم............یک تکه دل در وجود من است که با آن زنده ام.....آن هم می خواهی بگیری؟

شاید تعجب کردی که چرا گریه نمیکنم....مثل قبل؟!!!!!!تقصیر خودت است......تو اشک های مرا گرفتی.....تو برکه چشمانم را خشک کردی........یادت نیس؟

آن شبی که دیگر صدای خش خش نفس هایت به گوشم نمیرسید........آن روزی که دیگر نگاه های آرامش بخشت مرا آرام نمی کرد..........یادت آمد؟یادت آمد بابابزرگ؟

آخرین عیدی نوروزی که کنار هم بودیم یادت است؟..........من یادم نمی آید....چون فکر می کردم هنوز خیلی زود است بخواهم آخرین عیدی را که کنار تو سپری کردم بخاطر بسپارم!حیف.....حیف که وقتی رفتی تازه قدرت را دانستم......عزیزم......

حساب شب هایی که مرا تنها گذاشتی داری؟.......تا کی باید منتظر باشم تا ببینمت؟......پس چرا به خوابم نمی آیی؟چرا؟

کاش بیشتر دستانت را میبوسیدم.........کاش بیشتر دستت را می فشردم.......کاش بیشتر به صورتت نگاه می کردم........کاش ......کاش.........!!!!!

آخر من نمی دانستم که اینقدر زود از پیش ما میری!

یادم می آید روزهای آخر ذکر قنوتت (رب هب لی حکما) بود...چرا؟.....................

پدر


[ چهارشنبه 90/12/3 ] [ 3:11 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 118125